فهرستِ ارسالالمثلها و مثلهای دیوانِ حافظ
ردیف
ابیات
کاربرد
۱
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو عاشق میشدم گفتم که بُردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود غلط کردم که این توفان به صد گوهر نمیارزد
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد
بیان سختیها و دشواریهای راه عشق یا هر خواستهای[۴] [۵] [۶]
۲
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
تا خرقه به خون دل پیمانه نشوئی با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا میباش
بیان سرپیچی نکردن از دستورهای مرشدان و خردمندان[۴]
۳
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
ناآگاهی و بیخبری انسان رنج نکشیده از حال انسانی که در رنج و سختی است.[۷] [۸]
۴
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
اگر همه از رازی خبردار شوند، دیگر آن موضوع یک راز نیست.[۹] [۱۰]
۵
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمهٔ رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
بیان تفاوت آشکار بین دو موضوع[۱۱] [۱۲] [۱۳] [۱۴]
۶
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بیان اینکه انسان نباید خطرها را فراموش کند و فریب ظاهر و مادیات دنیا را بخورد.[۱۵]
۷
فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
دربارهٔ از دست دادن صبر[۱۶]
۸
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
دلفریبان نباتی همه زیور بستند دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
بیان زیبایی طبیعی چیزها بدون اینکه نیاز به آرایش داشته باشند.[۱۷] [۱۸]
۹
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
بیان از راه بهدر شدن به واسطهٔ جذابیت بالای چیزی.[۱۹]
۱۰
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
بیان اینکه در راه عشق میبایست سختیهای مسیر و بیمهریهای معشوق را تحمل کرد.[۲۰] [۲۱] [۲۲] [۲۳]
۱۱
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
وجود ما معماییست حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان کدام محرم دل ره در این حرم دارد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
بیخبری انسان از اسرار هستی و آفرینش[۲۴] [۲۵] [۲۶]
۱۲
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
اشاره به بهدست آوردن دل خردمندان و سایرین با خوشرویی و مهربانی.[۲۴] [۲۷] [۲۸] [۲۹]
۱۳
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دین و دل بردند و قصد جان کنند الغیاث از جور خوبان الغیاث
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
بیان اینکه انسانهای زیبا و لزوماً وفادار و مهربان نیستند.[۳۰] [۳۱] [۳۲]
۱۴
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
دوستان در پرده میگویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم
گر رود از پی خوبان دل من معذور است درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
عاشق واقعی توانایی پنهان کردن راز درونی را ندارد.[۳۳] [۳۴] [۳۵]
۱۵
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینم دیدار آشنا را
در بیان اینکه در سختی و رنج نیز باز هم انسان شوق دیدن معشوق را دارد.[۳۳]
۱۶
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
کسی که با دشمنانش هم مدارا میکند، زندگی آسودهای خواهد داشت.[۳۶] [۳۷] [۳۸]
۱۷
راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
افرادی که تظاهر به پارسایی میکنند از اسرار طریقت آگااهی نخواهند داشت و فقط پرهیزگاران واقعی به آن دست مییابند.[۳۹] [۴۰] [۴۱]
۱۸
عنقا شکار کس نشود دام بازچین کان جا همیشه باد به دست است دام را
برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه
وقتی برای رسیدن به هدفهای عالی از روشهای مبتدی و ساده استفاده شود و نتیجهای ندهد.[۳۹] [۴۲] [۴۳] [۴۴]
۱۹
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
به طهارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
دربارهٔ شخصی که در پیری هم مانند جوانان رفتار میکند.[۴۵] [۴۶] [۴۷]
۲۰
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
همنشینی با انسانهای با ایمان و باخدا موجب امنیت و آرامش است.[۴۵] [۴۸]
۲۱
برو از خانهٔ گردون به در و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
این جهان فانی است و حضور ما در این دنیا موقت است.[۴۹] [۵۰] [۵۱]
۲۲
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
انسان نباید برای به دست آوردن مال دنیا طمع کند زیرا نهایت همهٔ انسانها خاک است.[۴۹]
۲۳
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
فریب ندادن مردم با تظاهر به دینداری.[۵۲] [۵۳]
۲۴
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
افراد گناهکار هم اگر دلشان پاک و صادق باشد، تا حدودی به اسرار هستی میرسند.[۵۴]
۲۵
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند
انسان عاشق به واسطهٔ نام نیکی که از خود به جای میگذارد همیشه زنده خواهد ماند.[۵۵] [۵۶] [۵۷]
۲۶
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
شراب خوردن با دل پاک بهتر از خوردن نان حرام است.[۵۸] [۵۹]
۲۷
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری به مستان شما
چون چشم تو دل میبرد از گوشهنشینان همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش که در این خیل حصاری به سواری گیرند
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بود
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
در گوشه سلامت مستور چون توان بود تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
مهربانی و دلبری یار چنان است که نمیتوان دربرابر او مانند پارسایان رفتار کرد.[۶۰]
۲۸
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست هر که به میخانه رفت بیخبر آید
همانطور که در میکده هیچکس هوشیار نیست، در این جهان هم هیچچیز ابدی نیست.[۶۱] [۶۲]
۲۹
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
پیروزی و عاقبت به خیری از آن کسی است که اشارت بداند.[۶۱] [۶۳] [۶۴] [۶۵]
۳۰
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای نصیحت همه عالم به گوش من بادست
نباید انسان عاشق را سرزنش کرد.[۶۶] [۶۷] [۶۸] [۶۹] [۷۰] [۷۱]
۳۱
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
در مذهب ما باده حلال است ولیکن بی روی تو ای سرو گلاندام حرام است
گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد
اگر انسان یاری نداشته باشد دیگر خوشیهای جهان برایش لذتی ندارد.[۷۲] [۷۳] [۷۴]
۳۲
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
در این چمن گل بی خار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
هرچیز در کنار زیباییها و خوبیهایی که دارد، زشتیها و رنجهایی هم دارد.[۷۵] [۷۶] [۱۳]
۳۳
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم باده از خون رزان است نه از خون شماست
دخالت نکردن در سبک زندگی دیگران.[۷۵]
۳۴
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخنشناس نهای جان من خطا این جاست
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر کسی فکر میکند که عاشقان در اشتباهند، باید بداند که خودش در اشتباه است.[۷۷] [۷۸]
۳۵
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان به جوی که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
انسانهای آزادهٔ راستین نه از جهنم میترسند و نه وابستگیای به این جهان دارند و نه در آرزوی بهشت.[۷۹] [۸۰]
۳۶
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیان اینکه انسان میتواند در دلش غوغا باشد اما ظاهرش را آرام جلوه دهد.[۸۱]
۳۷
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
همراهی و همدلی با دیگران در عین وجود دردهای درونی و خصی.[۸۱] [۸۲]
۳۸
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
عاشق واقعی دست از دنیا و تجملات فانی آن میکشد.[۸۱] [۸۳]
۳۹
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
انسان در این دنیا مانند یک مسافر است که روزی به آن وارد میشود و روزی هم از آن خارج.[۸۴]
۴۰
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
برای رسیدن به نتیجهٔ دلخواه باید بسیار رنج کشید و بسیار تلاش کرد.[۸۴]
۴۱
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
زندگی فانی است و همهٔ ما به زودی نابود میشویم. پس میبایست قدر لحظات کوتاه زندگی را دانست و به بهترین شکل این لحظات را گذراند.[۸۵]
۴۲
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
ثروت و دارایی نباید انسان را مغرور کند و به خطا بکشاند.[۸۶]
۴۳
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
هر هدیهای که از طرف خوبان برسد، نیک و پسندیدهاست.[۸۶]
۴۴
بازآی که بازآید عمر شده حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
قدر لحظات را باید بدانیم زیرا اگر بگذرد دیگر تکرار نمیشود.[۸۷]
۴۵
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
اشاره به اینکه چیزی ممکن است در ظاهر بیارزش باشد اما درواقع ارزش آن بسیار زیاد باشد.[۸۸] [۸۹]
۴۶
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
راستگویی موجب عاقبت بهخیر شدن و دروغگویی موجب دوزخی شدن انسان میشود.[۹۰]
۴۷
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز بس طور عجب لازم ایام شباب است
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
در دورهٔ جوانی انسان احوالات بسیار گوناگونی را تجربه میکند.[۹۱] [۴۶] [۴۷]
۴۸
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده میروم و همرهان سوارانند
انسانهای شعیف و بیاراده نمیتوانند با انسانهای بزرگ همنشین شوند.[۹۱]
۴۹
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
هنگامی که انسان گوشهنشینی و تنهایی را ترجیح میدهد.[۹۲] [۹۳] [۹۴] [۹۵] [۹۶]
۵۰
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
در پیش انسانهای بخشنده نیاز به بیان کردن درخواست نیست و آنها خود حاجت را میدهند.[۹۷] [۹۸] [۹۹]
۵۱
آن شد که بار منت ملاح بردمی گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
وقتی انسان به آنچه که میخواسته میرسد، دیگر سختیای تحمل نمیکند.[۹۷]
۵۲
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
کنایه از دوست و همراه واقعی نبودن.[۱۰۰] [۱۰۱] [۱۰۲]
۵۳
رواق منظر چشم من آشیانه توست کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
ز در درآ و شبستان ما منور کن هوای مجلس روحانیان معطر کن
دعوت کردن از دوست و همراه.[۱۰۰] [۱۰۳]
۵۴
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
نباید بر کسی که رنج و سختیای را تحمل میکند خرده گرفت چرا چنین و چنان میکند.[۱۰۴]
۵۵
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
اشاره به کسانی که دل به این دنیا نمیبندند.[۱۰۴]
۵۶
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
انسان بزرگ نباید میل به انجام کارهای بیارزش و کوچک داشته باشد.[۱۰۵] [۱۰۶]
۵۷
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست
انسان در دنیا اختیار ندارد و باید به هرچه خدا به او داد رضایت بدهد.[۱۰۷] [۱۰۸]
۵۸
جمیلهایست عروس جهان ولی هش دار که این مخدره در عقد کس نمیآید
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزاردامادست
بیمهری این دنیا مانند یاری است که با هزار نفر در رابطه است.[۱۰۹] [۱۱۰] [۱۱۱]
۵۹
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
اشاره به شیوا و دلپذیر بودن لحن سخن یا دستور.[۱۱۲] [۱۱۳]
۶۰
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
اشاره به درست بودن تجویز و راه حل پیشنهاد شده.[۱۱۲]
۶۱
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر اس ت
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
هر داستان عشقی متفاوت با داستان دیگری است؛ هرچند که در ظاهر مشابه باشند.[۱۱۴] [۱۱۵]
۶۲
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
در وصف زیبایی معشوق و زادگاه.[۱۱۴]
۶۳
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم با پادشه بگوی که روزی مقدر است
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
راضی بودن به روزی و طمعکار نبودن.[۱۱۶] [۱۱۷] [۱۱۸]
۶۴
در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
دروصف محافظهکار و محتاطانه عمل کردن.[۱۱۹] [۱۲۰] [۱۲۱] [۱۲۲] [۱۲۳]
۶۵
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
رستگار کسی است که به این دنیا وابستگی نداشته باشد و سبکبار باشد.[۱۲۴] [۱۲۵]
۶۶
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه غزل است
می دوساله و محبوب چارده ساله همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
دعوت به فاصله گرفتن از هیاهوی دنیا و راحتطلبی.[۱۲۶] [۱۲۷] [۱۲۸] [۱۲۹]
۶۷
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
برای رستگار شدن میبایست سبکبار بود.[۱۲۶] [۱۲۵] [۱۳۰]
۶۸
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است
اگر از علم استفاده نکنیم کاربردی ندارد.[۱۳۱] [۱۳۲]
۶۹
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
انسانها همه در اعماق خود تمایل به تفریح و خوش گذرانی دارند.[۱۳۳] [۶۳] [۱۳۴] [۱۳۵]
۷۰
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ممتن مورب ا
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
عقل و عشق هر کدام به سویی میروند و هممسیر نیستند.[۱۳۳] [۵۹]
۷۱
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
کسی با دانش و تجربهٔ اندک، ماهر و توانمد نمیشود.[۱۳۶] [۱۳۷] [۱۳۸] [۱۳۹]
۷۲
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
زیباییهای دنیا همه فانی است.[۱۴۰] [۱۴۱] [۱۴۲]
۷۳
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
اشاره به وقت زیاد و خالی درویشان.[۱۴۳] [۱۴۴]
۷۴
دیدن روی تو را دیده جان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
انسان از طریق نظاره دنیا نیز میتواند خدا را ببیند.[۱۴۵]
۷۵
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب باش گو گناه من است
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری
برخی زمانها ادب و انسانیت حکم میکنید که ادعای بیگناهی نکنیم و حتی گناه دیگران را هم گردن بگیریم.[۱۴۶]
۷۶
چگونه شاد شود اندرون غمگینم به اختیار که از اختیار بیرون است
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
انسان نمیتواند همیشه شادی و خوشدلیاش را در اختیار بگیرد.[۱۴۷] [۱۰۸] [۱۴۸]
۷۷
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد حسابش با کرام الکاتبین است
اشاره به هنگامی که انسان در انتظار مجازات عمل اشتباه و نادرستش است.[۱۴۷] [۱۴۹] [۱۵۰]
۷۸
من که سر درنیاورم به دو کون گردنم زیر بار منت اوست
انسان حتی اگر شکرگزار نعمتهای این دنیا نباشد باز هم باید شکرگزار لطف خدا باشد.[۱۵۱]
۷۹
تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هر کس به قدر همت اوست
آرمانها و اهداف هرکس به اندازهٔ تلاش و دید فکری اوست.[۱۵۱] [۱۵۲] [۷۶]
۸۰
گر من آلوده دامنم چه عجب همه عالم گواه عصمت اوست
اعتراف به خطاهای خود.[۱۵۱]
۸۱
دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روز نوبت اوست
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو یعنی طمع مدار وصال دوام را
عمر و تواناییهای انسان محدود است.[۱۵۳] [۱۵۴]
۸۲
من و دل گر فدا شدیم چه باک غرض اندر میان سلامت اوست
انسان باید برروی محبوبش تمرکز کند و به سختیها توجه نکند.[۱۵۵]
۸۳
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
اشارهٔ به رابطهٔ فال نیک و حال نیک.[۱۵۵] [۱۵۶] [۱۵۷]
۸۴
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکن بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا بنده معتقد و چاکر دولتخواهم
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
اشاره به وفاداری عاشق و بیوفایی معشوق.[۱۵۸] [۱۵۹] [۱۶۰] [۱۶۱] [۱۶۲] [۱۶۳] [۱۶۴] [۱۶۵] [۱۶۶] [۱۶۷] [۲۳] [۵۶]
۸۵
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
اشاره به آنجا که هرچه عاشق به معشوق توجه و محبت میکند، معشوق باز هم بیتوجه به عاشق است.[۱۶۸] [۱۶۹]
۸۶
اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیست زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
نمایش توانمندیها در کمال تواضع.[۱۷۰] [۱۷۱] [۱۲۳]
۸۷
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
همای گو مفکن سایه شرف هرگز در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش
اشاره به هیاهوی انسان خالی و سکوت انسان حکیم.[۱۷۲] [۱۷۳]
۸۸
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
باید قدر زندگی را دانست زیرا فردای هیچکس مشخص نیست.[۱۷۴] [۱۷۵] [۱۷۶] [۱۷۷]
۸۹
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
انسان نباید اسیر بالا و پایین و حواشی روزگار شود.[۱۷۸] [۱۷۹] [۱۸۰]
۹۰
راز درون پرده چه داند فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
نامعلوم بودن عاقبت و سرنوشت.[۱۷۸] [۴۰]
۹۱
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایههاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
زیبایی واقعی در درون است نه در ظاهر.[۱۸۱] [۱۴۲] [۱۸۲] [۱۸۳]
۹۲
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
ناچیز بودن انسانهای بیهنر و ارزش زیاد هنرمندان.[۱۸۴]
۹۳
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
گاهی خواب و رؤیای انسان از زندگی واقعیاش بسیار شیرینتر است.[۱۸۵] [۱۸۶]
۹۴
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ که رستگاری جاوید در کم آزاریست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
رستگاری در بیآزار بودن مقابل مردم است.[۱۸۷] [۱۸۸] [۱۸۹]
۹۵
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
دلبر از ما به صد امید ستد اول دل ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
هنگامی که بخواهند یاری را که وعدهٔ وصال داده به وفاداری دعوت کنند.[۱۹۰] [۱۹۱] [۱۹۲] [۱۹۳] [۱۹۴] [۱۹۵] [۱۹۶]
۹۶
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد آری چه کنم دولت دور قمری بود
با قضا و قدر نمیتوان مبارزه کرد.[۱۹۷] [۶۷] [۶۸] [۱۹۸]
۹۷
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تقدیر همه دست خدواند است.[۱۹۷] [۱۹۹] [۲۰۰] [۲۰۱]
۹۸
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب کاندر این طغرا نشان حسبة لله نیست
اشاره به نبود هدف رضای خدا.[۲۰۲]
۹۹
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
خداوند با معرفت است و میتوان به درگاه اون وناه برد.[۲۰۲] [۲۰۳]
۱۰۰
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
با خودخواهی نمیتوان به حقیقت رسید.[۲۰۴]
۱۰۱
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
خداوند کمال لطف را به ما دارد اما انسانها به با توجه به محدودیتهایشان فقط بخشی ازآن را میتوانند دریافت کنند.[۲۰۴] [۲۰۵]
۱۰۲
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی واو به جا آورد
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
عمل راستین از درون میآید و نه از ظاهر.[۲۰۶]
۱۰۳
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
در انجام کار نیک نباید تعلل کرد.[۲۰۷] [۲۰۸]
۱۰۴
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست
اشاره به مفید نبودن کسی در کاری.[۲۰۷]
۱۰۵
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
رندان از اسرار هستی با خبر هستند اما صلاح نمیدانند که اسرار را فاش کنند.[۲۰۹] [۴۱]
۱۰۶
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز مکاره مینشیند و محتاله میرود
فریب جهان قصهٔ روشن است ببین تا چه زاید شب آبستن است
بده جام می و از جم مکن یاد که میداند که جم کی بود و کی کی
نباید روی این جهان حساب کرد و به آن اعتماد کرد.[۲۰۹] [۲۱۰] [۲۱۱] [۲۱۲] [۲۱۳] [۲۱۴] [۵]
۱۰۷
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
آسودگی و خوشیای لذتبخش است که به آسانی به دست آید و نه با رنج.[۲۰۹] [۲۱۵]
۱۰۸
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ که رستگاری جاوید در کم آزاریست
آزردن خلق گناهترین گناههاست.[۲۱۶] [۱۸۸] [۱۸۹]
۱۰۹
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
نمیتوان هم عاشقی کرد و هم در پی حفظ آبرو بود.[۲۱۷] [۲۱۸]
۱۱۰
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
جهل مرکب.[۲۱۷]
۱۱۱
چمن حکایت اردیبهشت میگوید نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
اشاره به غیرقابل اعتماد بودن نسیه و ترجیح نقد بر آن.[۲۱۷] [۲۱۹]
۱۱۲
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
نامعلوم بودن عاقبت و سرنوشت.[۲۲۰] [۱۴۹] [۲۲۱] [۲۲۲] [۲۲۳]
۱۱۳
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ایرادان دیگران را نباید بیان کرد و هرکس باید پاسخگوی اعمال خودش باشد.[۲۲۰] [۱۴۹] [۲۲۴] [۲۲۱] [۲۲۵] [۲۲۶] [۲۲۷]
۱۱۴
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه من است
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
همه در ذات و درون خود در جستوجوی حقیقت و پروردگار هستند.[۲۲۸] [۲۲۹] [۲۳۰]
۱۱۵
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
انسان از عاقبت خود و دیگران آگاه نیست.[۲۳۱] [۱۴۹] [۲۲۱] [۲۲۲] [۲۳۲]
۱۱۶
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
نکوهش درشتگویی و تشویق به موبانه سخن گفتن.[۲۳۱] [۲۳۳]
۱۱۷
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
توصیه به رفع کدورت و آشتی کردن.[۲۳۴] [۲۰۰] [۲۳۵] [۲۳۶]
۱۱۸
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در نکوهش نقد اشتباه.[۲۳۷]
۱۱۹
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
حرف دربارهٔ عشق و عاشقی بسیار است.[۲۳۷] [۲۱۱] [۲۳۸] [۱۱۵]
۱۲۰ و ۱۱۷
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
انسان با همکاری و کمک دیگران میتواند از پس مشکلات برآید.[۲۳۹] [۱۹۸] [۲۴۰]
۱۲۱
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
باید راهمان را از کسی که فکر میکند میتوان شور عشق را با کلمات بیان کرد و نمیپذیرد که قابل وصف نیست، جدا کنیم.[۲۴۱] [۲۴۲] [۲۴۳] [۲۴۴] [۲۴۵]
۱۲۲
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
اشاره به ارج ننهادن به ارزش افراد هنرمند و اهل نظر.[۲۴۶] [۴۷]
۱۲۳
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
از تاریکیها و دشواریها فقط میتوان به کوکب هدایت پناه برد.[۲۴۷] [۲۴۸] [۲۴۹]
۱۲۴
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
مسیر عشق پایانی ندارد.[۲۵۰]
۱۲۵
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به
بیمعرفتی دوست بهتر از همدلی دشمن است.[۲۵۱] [۲۵۲]
۱۲۶
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد که خاک میکده عشق را زیارت کرد
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
عشق موجب پارسایی و رستگاری میشود و نه عبادت و دانش.[۲۵۳] [۲۵۴] [۵۶]
۱۲۷
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
رموز مصلحت ملک خسروان دانند گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
هرچه معشوق دوست بدارد و بخواهد، رواست که عاشق آن را انجام دهد.[۲۵۵] [۲۵۶] [۱۴] [۲۵۷]
۱۲۸
شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
شادمانی و خوشگذرانی بدون نگرانی از آبرو و مصلحت.[۲۵۸] [۴۷] [۲۵۹] [۲۶۰] [۲۶۱]
۱۲۹
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
می خور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
در این مقام مجازی به جز پیاله مگیر در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
زنهار تا توانی اهل نظر میازار دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
روزگار وفا ندارد و باید با شادی و خوشی آن را گذراند.[۲۶۲] [۲۶۳] [۶۳] [۲۶۴]
۱۳۰
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
حد نگاه داشتن در هر کاری.[۲۶۵] [۲۶۶]
۱۳۱
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
اشاره به گوشدادن به سخنچینی دروغ دربارهٔ دیگران.[۲۶۷] [۱۸۳]
۱۳۲
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
آرزوی سلامتی برای دوست بیماری و دلداری دادن او.[۲۶۸] [۲۶۹] [۲۴۵]
۱۳۳
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
بیم دادن از نتایج کینهورزی و بازداشتن از آن.[۲۷۰] [۲۷۱]
۱۳۴
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
سرشت انسانها تغییر نمیکند و خوشبختی و سعادت آنها وابسته به همین سرشت است.[۲۷۲] [۲۷۳] [۷۱] [۲۷۴]
۱۳۵
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
اشاره به آنجا که انسان از مشکلی فارغ شود و به مشکل دیگری دچار شود.[۲۷۵] [۲۷۶]
۱۳۶
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه ماست که در هر سر بازار بماند
اشاره به آنجا که عدهای گناه میکنند ولی فقط یکنفر مؤاخذه میشود.[۲۷۷] [۶۳]
۱۳۷
حباب وار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
اشاره به به آسمان پرتاب کردن کلاه از فرط شادی.[۲۷۸]
۱۳۸
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
دعوت به دوستی و دشمنی نکردن.[۲۷۹] [۲۸۰]
۱۳۹
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
امروز که در دست توأم مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
قدر دانستن لحظانی که با دوستان و یاران میگذرد.[۲۸۱] [۲۸۲] [۱۷۵] [۲۸۳]
۱۴۰
ما و می و زاهدان و تقوا تا یار سر کدام دارد
صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست تا در میانه خواسته کردگار چیست
سعادت در گرو لطف و توجه خداست و به نیکی و کفر ربطی ندارد.[۲۸۴] [۲۸۵] [۲۸۶] [۲۸۷]
۱۴۱
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
تسلی دادن با کوچک انگاشتن چیزی.[۲۸۸]
۱۴۲
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
زآنجا که رسم و عادت عاشقکشی توست با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
تلافی کردن رنجش.[۲۸۸]
۱۴۳
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد
حافظ خامطمع شرمی از این قصه بدار عملت چیست که فردوس برین میخواهی
دعوت به عمل و پرهیز از بیعملی و تنبلی.[۲۸۸] [۲۸۹] [۲۹۰] [۲۹۱]
۱۴۴
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاری ناتوانی داد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد
دعوت به نیکوکاری در حق نیازمندان.[۲۹۲] [۲۹۳] [۲۹۴] [۲۹۵] [۲۹۶] [۲۹۷] [۲۹۸]
۱۴۵
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید از یار آشنا سخن آشنا شنید
صمیمیت بین دو کس باعث میشود زودتر به احوال و اهداف هم پی ببرند.[۲۹۹] [۳۰۰]
۱۴۶
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
کمک به مردم و نیازمندان در سختیهای زندگی به خودمان بازمیگردد.[۳۰۱] [۲۹۴]
۱۴۷
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
وفا کردن باعث وفا دیدن میشود.[۳۰۲] [۳۰۳]
۱۴۸
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
هر عمل انسان در این دنیا به پاداش یا جزایی خواهد داشت.[۳۰۲] [۳۰۴]
۱۴۹
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد
بر جهان تکیه مکن ور قدحی میداری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
کردهام توبه به دست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
دعوت به نوشیدن می به سلامتی اهل دل.[۳۰۵] [۳۰۶] [۳۰۷]
۱۵۰
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته در این کار و بار دلداریست
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد
این که میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم
جاذبهٔ درونی انسانها بسیار مهمتر و جذابتر از حاذبهٔ ظاهری آنهاست.[۳۰۸] [۱۴۲] [۳۰۹] [۱۸۳] [۴۸]
۱۵۱
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
تفاوت سخن عاشقانه با سخن معمولی در شور و حال آن است.[۳۱۰] [۱۹۸]
۱۵۲
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هر کس به قدر همت اوست
افکار و تصورات هرکس تنها محدود به بینش و علم اوست.[۳۱۱] [۱۵۲] [۷۶] [۲۲۷]
۱۵۳
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
هشدار به گفتن هر سخن در جا و مکان درست خود.[۳۱۲] [۳۱۳]
۱۵۴
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست
دل نبستن به ثبات در دنیا.[۳۱۴]
۱۵۵
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیست زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
اشاره به بیهنر و مهارت نبودن خود.[۳۱۴] [۱۷۱] [۱۲۳] [۳۱۵]
۱۵۶
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
گوش کردن به نصیحت افراد باتجربه.[۳۱۶] [۳۱۷] [۳۱۸]
۱۵۷
گوشه ابروی توست منزل جانم خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
در توصیف خانهٔ دنج.[۳۱۶]
۱۵۸
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت چشم دریده ادب نگاه ندارد
نارفیقان ادب و احترام را هم رعایت نمیکنند.[۳۱۶]
۱۵۹
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب کافر عشق ای صنم گناه ندارد
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
حتی اگر عاشق در راه عشق مجبور به تظاهر به کفر شود، گناه او بخشوده خواهد شد.[۳۱۹] [۳۲۰]
۱۶۰
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
دزد بودن روزگار.[۳۲۱] [۱۲۰] [۱۲۱]
۱۶۱
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پی نابینایی
شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست این کرامت همره شهباز و شاهین کردهاند
بیارزش بودن هنر مصنوعی و غیرواقعی در مقایسه با هنر راستین.[۳۲۲] [۳۲۳] [۳۲۴] [۳۲۵]
۱۶۲
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
بیمعرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند
برای موفقی باید آگاهی و علم داشت.[۳۲۶] [۳۲۷]
۱۶۳
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده میروم و همرهان سوارانند
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
انسان باید در زندگی راهنما داشته باشد تا منحرف نشود.[۳۲۸] [۲۴۸] [۲۴۹] [۳۲۹]
۱۶۴
من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی شکایت از که کنم خانگیست غمازم
اشاره به ظلمی که انسان از دشمنش هم انتظار ندارد اما از آشنایان میبیند.[۳۳۰] [۳۳۱] [۲۲۶] [۳۳۲]
۱۶۵
مقام اصلی ما گوشه خرابات است خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
به خوبی یاد کردن از اثر کسی.[۳۳۳] [۷۱]
۱۶۶
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
عاشقان و شایستگان عشق را میشناسند و نه انسانهای ظاهربین.[۳۳۴]
۱۶۷
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
روزگار دغلبازان را رسوا میکند و همراه صادقان و راستگویان است.[۳۳۵] [۲۷۱]
۱۶۸
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
نهی از بدعملی و دعوت به درستکاری.[۳۳۶] [۳۳۷]
۱۶۹
ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
فریب ظواهر فریبنده را نباید خورد.[۳۳۸] [۳۳۹]
۱۷۰
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
کنون به آب می لعل خرقه میشویم نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست قابل تغییر نبود آنچه تعیین کردهاند
با تقدیر نمیتوان جنگید.[۳۳۸] [۷۱] [۳۴۰]
۱۷۱
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
اگر دوستی میان دوکس قوی باشد، با بدگویی بدخواهان از بین نمیرود.[۳۴۱] [۳۴۲]
۱۷۲
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
آن چنان مهر توأم در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
احساس به معشوق را با هیچ حس دیگری نمیتوان مقایسه کرد.[۳۴۳] [۳۴۴] [۳۴۵] [۳۴۶] [۳۴۷]
۱۷۳
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
اشاره به حسادت عاشق.[۳۳۸]
۱۷۴
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد
اشارهٔ طنزآلود به حساسیت بیش از حد معشوق.[۳۴۸] [۳۰۷]
۱۷۵
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
صد باد صبا اینجا با سلسله میرقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
نازیدن به خود در انتخاب معشوق.[۳۴۸] [۳۴۹] [۳۵۰] [۳۵۱]
۱۷۶
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
کسب اجازه از قدرتمندان برای انجام نکوهیده و نادرست.[۳۴۸]
۱۷۷
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
در تفسیر عرفانی اشاره به شناخت خدا از طریق شناخت خود دارد و گاهی هم به تحصیل حاصل اشاره دارد.[۳۵۲] [۳۵۳] [۳۵۴] [۳۵۵]
۱۷۸
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
انجام همه امور مشروط به خواست خداست.[۳۵۶] [۳۵۷]
۱۷۹
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام میخواهی طمع مدار که کار دگر توانی کرد
غفلت کردن در تضاد با آیین سلوک است.[۳۵۸]
۱۸۰
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد
درخواست دادخواهی و کمک.[۳۵۸]
۱۸۱
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مک نکه باد صبح نسیم گره گشا آورد
غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
امید و قوت قبل دادن.[۳۵۹] [۳۳۱] [۳۶۰] [۳۶۱]
۱۸۲
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شی چرا که وعده تو کردی واو به جا آورد
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
اگر کسی عهدشکنی کند، مرید و یارش با درستپیمان دیگری عهد ببندند.[۳۶۲] [۳۶۳]
۱۸۳
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن درنمیگیرد
تأثیر نگذاشتن شور و هیجان محیط بر مخاطب.[۳۶۴]
۱۸۴
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف سر و دستار نداند که کدام اندازد
مستم کن آن چنانکه ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت
سروبالای من آن گه که درآید به سماع چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
اشاره به کارهای دیوانهوارانه از شدت وجد.[۳۶۴]
۱۸۵
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
جواب دادن کار نیک با کار ناپسند.[۳۶۵] [۳۶۶]
۱۸۶
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
لذت بردن از لحظات زندگی و دور کردن اضطراب و غم.[۳۶۷] [۲۱۰] [۱۷۹]
۱۸۷
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
هشدار دادن دربارهٔ اینکه برای لذتی کوچک به دردسری بزرگ دچار شویم.[۳۶۸] [۳۶۹]
۱۸۸
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
نکوهش زیر بار منت دیگران رفتن.[۳۷۰] [۳۷۱] [۳۷۲]
۱۸۹
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
سر تسلیم من و خشت در میکدهها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
راه نداشتن غیر عاشقان در حریم عشق.[۳۷۳] [۳۷۴] [۳۷۵] [۳۷۶] [۳۷۷] [۳۷۸]
۱۹۰
درویش را نباشد برگ سرای سلطان ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
رندان عالم به دنبال داراییهای دنیوی نیستند.[۳۷۹]
۱۹۱
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
باید شرابط مهیا باشد تا هنر به اعتلا برسد.[۳۸۰] [۴۶] [۳۸۱] [۳۸۲]
۱۹۲
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
بیهمتا بودن معشوق.[۳۸۳]
۱۹۳
من و انکار شراب این چه حکایت باشد غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانه بزم طرب کناره کنم
حاشا که من به موسم گل ترک میکنم من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بیفکر و نسنجیده عمل نکردن.[۳۸۴] [۳۵۱] [۳۸۵]
۱۹۴
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا میباش
مرشد هرطور که عمل کند به صلاح است.[۳۸۶] [۳۸۷]
۱۹۵
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما از پی قافله با آتش آه آمدهایم
در این خرقه بسی آلودگی هست خوشا وقت قبای می فروشان
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلبشناسی ز که آموخته بود
برخی مقدسات ریایی هستند و باید آنها را دور انداخت.[۳۸۸] [۳۸۹] [۳۹۰]
۱۹۶
خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
باید با معیارهای تجربی تفاوت بین حق و باطل را متوجه شد.[۳۹۱] [۳۹۲] [۳۹۳] [۱۷۶]
۱۹۷
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
حافظ دوام وصل میسر نمیشود شاهان کم التفات به حال گدا کنند
با راحتطلبی نمیتوان به عشق واقعی رسید و باید ازخودگذشته و پاکباز بود.[۳۹۴] [۳۹۵] [۳۹۶] [۳۹۷] [۱۸۳]
۱۹۸
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
انسانهای فرزانه نباید درگیر غمهای گذرا و سطحی این دنیا شوند.[۳۹۸] [۱۷۹]
۱۹۹
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
اگر چیز مقدسی به دست نااهلان بیفتد، دیگر کسی به دنبال آن نمیرود.[۳۹۸] [۳۹۹]
۲۰۰
همای گو مفکن سایه شرف هرگز در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
جای آنست که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش
سرزمینی که در آن ارزش بیهنران بیشتر از هنرمندان باشد، سرزمین بیسعادتی است.[۴۰۰]
۲۰۱
هوای کوی تو از سر نمیرود آری غریب را دل سرگشته با وطن باشد
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
انسان غریب هرگز دیارش را از یاد نخواهد برد.[۴۰۱] [۴۰۲] [۴۰۳]
۲۰۲
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
گاهی رخدادهای ناگواری رخ میدهد که در نهایت منجر به اتفاق نیکی میشود.[۴۰۴] [۴۰۵]
۲۰۳
هر کو نکند فهمی زین کلک خیالانگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
هرکس که زیبایی شعر حافظ یا آفرینش خدا را درک نکند یک بیهنر واقعی است.[۴۰۶]
۲۰۴
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
حقیر و عزیز شدن انسان دست خدا است.[۴۰۶] [۴۰۷] [۴۰۸]
۲۰۵
بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
عشق فقط مربوط به دفتر و درس نیست.[۴۰۹] [۲۴۲] [۲۴۴]
۲۰۶
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
لذت بردن از همهٔ لحظات کوتاه عمر.[۴۱۰] [۴۱۱] [۴۱۲] [۴۱۲] [۴۱۳]
۲۰۷
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
انسان باید ارزش اسباب عیش و شادیای را که دارد بداند وگرنه خوشبختتر نمیشود.[۴۱۴]
۲۰۸
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
بشارت دادن در خصوص وصل محبوب.[۴۱۵]
۲۰۹
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
اشاره به کسی که مهارتی را تعلیم ندیده باشد اما آن را ذاتی داشته باشد.[۴۱۶] [۳۰۳]
۲۱۰
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
به اوج رسیدن انسان دون پایهای.[۴۱۶]
۲۱۱
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریادلی بجوی دلیری سرآمدی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
انسان در راه عشق نیازمند راهنمایی و ارشاد است.[۴۱۷] [۱۵۲] [۴۱۸] [۲۴۸] [۲۴۹] [۴۱۹]
۲۱۲
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید
برای رسیدن به خوشبختی باید گرد بدگمانی را از دل پاک کنیم.[۴۲۰] [۴۲۱] [۴۲۲]
۲۱۳
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
ترغیب به نگهداری و راز و درونداری.[۴۲۳]
۲۱۴
مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم
شیر در بادیه عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
اشاره به خطرات راه عشق.[۴۲۳] [۳۶۳] [۴۲۴] [۲۲۱]
۲۱۵
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
کسی مهارتهای کم داشته باشد هنرمند بزرگ نمیشود.[۴۲۵] [۱۳۹]
۲۱۶
نه هر که طرف کله کجنهاد و تند نشست کلاه داری و آیین سروری داند
با بزرگنمایی مصنوعی کسی به سروری نمیرسد.[۴۲۵] [۱۳۹]
۲۱۷
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه ماست که در هر سر بازار بماند
رهایی یافتن همهٔ همدستان از موضوعی و گرفتار شدن فقط یک نفر.[۴۲۶]
۲۱۸
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
ساقی به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
رسیدن راحتی و آسایش پس از سختیهای روزگار.[۴۲۶] [۴۲۷] [۴۲۸] [۴۱۱] [۴۲۹]
۲۱۹
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که دوست خود روش بنده پروری داند
طمع و انتظار نداشتن هنگام عبادت و عبادت از روی خلوص.[۴۳۰] [۳۰۶]
۲۲۰
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند
اشاره به نکات پشت پرده و اهمیت آنها.[۴۳۰] [۱۳۹] [۴۳۱]
۲۲۱
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به خط و خال گدایان مده خزینه دل به دست شاهوشی ده که محترم دارد
هنرشناسان واقعی بر خلاف مردم عای، ارزش واقعی هنر را میدانند.[۴۳۰] [۱۳۷] [۲۹]
۲۲۲
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند
پراکنده شدن هواداران در صورتی که محرمان معشوق با آنها دعوا گیرند.[۴۳۲]
۲۲۳
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
یادآوری نیستی بودن پایان و کنار آمدن و با خوب و بد هستی.[۴۳۳]
۲۲۴
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
زودگذر و کوتاه بودن روزهای شاد و در کنار معشوق.[۴۳۴]
۲۲۵
توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
امروز که دارا هستی بشندگی کن زیر این دارایی همیشگی نیست.[۴۳۵]
۲۲۶
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
جز خوبی و نیکی چیزی باقی نخواهد ماند.[۴۳۵] [۴۳۶]
۲۲۷
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
عاشق به تنهایی به قصد خود نمیرسد و نیازمند همراهی یار هم هست.[۴۳۷] [۴۳۸] [۴۳۹] [۲۴۴] [۴۴۰] [۴۴۱]
۲۲۸
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
هنگام انتقاد و بررسی باید هم خوبی را دید و هم بدی را و فقط روی بدی تمرکز نکرد.[۴۴۲] [۲۶۴] [۴۴۳]
۲۲۹
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند
حقا کز این غمان برسد مژده امان گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست بی دلی سهل بود گر نبود بیدینی
انسان در میان همه موجودات، امانت الهی را به دست آورده.[۴۴۴] [۴۴۵]
۲۳۰
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
اشاره به این دارد که از هفتاد و سه مذهب اسلام، هفتاد و دوتای آنها در نبرد با یکدیگرند و چون هیچکس به حقیقت دست پیدا نکرده، رو به افسانهسرایی آوردهاند.[۴۴۶] [۴۴۷] [۱۳۴]
۲۳۱
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
اگر خلوص مدعیان اهل طریقت را اندازه بگیرند، صومعهداران از کار بیکار خواهند شد.[۴۴۸]
۲۳۲
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و خم طره یاری گیرند
کار صواب باده پرستیست حافظا برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
ترک غم و اندوه و دعوت به شادمانی.[۴۴۸] [۴۴۹]
۲۳۳
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
اشاره به باقی نماندن نعمت و آوردهای.[۴۵۰] [۴۵۱]
۲۳۴
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
اشاره به لزوم حفظ عدالت.[۴۵۰]
۲۳۵
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
مبدأ آسودگی و آسایش از خداست.[۴۵۲] [۴۵۳]
۲۳۶
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
درد هرجا که باشد درمان هم همانجاست.[۴۵۴] [۴۵۵]
۲۳۷
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
ای گدایان خرابات خدا یار شماست چشم انعام مدارید ز انعامی چند
تسلی دادن با اشاره به لطف و بخشندگی خدا.[۴۵۶] [۴۵۷] [۴۵۸]
۲۳۸
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
افراد کوتهنگر فقط ایراد دیگران را میبینند.[۴۵۶] [۴۵۹] [۴۶۰]
۲۳۹
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد که چند سال به جان خدمت شعیب کند
شاگرد برای اینکه به هدف خود برسد باید جانانه و مانند موسی به شعیب خدمت کند.[۴۶۱] [۴۶۲]
۲۴۰
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
به شوق آوردن دیگران برای انجام کاری.[۴۶۳] [۴۶۴] [۴۶۵] [۲۶]
۲۴۱
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
دعوت به اجرای عدالت و برتری دادن عدالت بر عبادت.[۴۶۶] [۴۶۷]
۲۴۲
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
زیبارویان نیازی به آرایش و سرخاب ندارند.[۴۶۸] [۱۸] [۱۹۵]
۲۴۳
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
انسانهای ناشایست از هنر اصیل و واقعی گریزانند.[۴۶۸] [۲۳۶]
۲۴۴
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید گو در این کار بفرما نظری بهتر از این
آرزوی دریافت توجه صاحبنظران.[۴۶۹] [۴۳۸] [۲۴۴]
۲۴۵
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
شفای واقعی را باید فقط از خداوند خواست و نه پزشکان متظاهر.[۴۷۰] [۴۱۸]
۲۴۶
معشوق چون نقاب ز رخ درنمیکشد هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
چون با علم نمیتوان به خدا رسید، نیاز نیست که دربارهٔ او افسانهسرایی کنیم.[۴۷۰] [۴۴۷] [۱۳۴]
۲۴۷
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنند
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید
رستگاری به رندی و پرهیزگاری نیست و فقط منوط به لطف خداست.[۴۷۱] [۲۸۶] [۴۵۷] [۲۸۷]
۲۴۸
حالی درون پرده بسی فتنه میرود تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
اینک مه مأخوذ هستن چنین رفتار میکنند؛ وای به حال روزی که خودشان را آزاد ببینند.[۴۷۲]
۲۴۹
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
مخفیانه گناه کردن بهتر از تظاهر به عبادت است.[۴۷۲] [۱۳۵]
۲۵۰
یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
هنگامی که یار شروع به رقصیدن میکند، فرشتگان نیز به شور میآیند و او را همراهی میکنند.[۴۷۳]
۲۵۱
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
اشاره به افرادی که نصحیت میکنند اما خودشان آن را انجام نمیدهند.[۴۷۴] [۴۷۵] [۱۳۴] [۴۷۶] [۱۳۵] [۴۷۷]
۲۵۲
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
افرادی که دعوت به دینداری میکنند خودشان چرا چنین نمیکنند.[۴۷۸] [۳۰۶]
۲۵۳
گوییا باور نمیدارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
باور نداشتن به روز قیامت و دریافت مکافات اعمال.[۴۷۸]
۲۵۴
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
اشاره به غرور و خودبرتربینی انسانهای تازه بهدوران رسیده.[۴۷۹] [۴۸۰] [۴۸۱]
۲۵۵
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
دعوت به مخفیانه انجامدادن برخی امور.[۴۷۹] [۴۸۲] [۴۸۳]
۲۵۶
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر میکنند
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
تلنگر به متظاهرانی که بیهنری خود را هنر اصیل جلوه میدهند.[۴۸۴] [۴۸۵]
۲۵۷
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
اشاره به دشواری پنهان کردن راز عشق.[۴۸۴]
۲۵۸
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر میکنند
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
اشاره به اینکه خوبرویان سنگدل هستند و به همین دلیل دلی به دست نمیآورند.[۴۸۶] [۴۸۷]
۲۵۹
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
هر کس که بدید چشم او گفت کو محتسبی که مست گیرد
انسانهای به ظاهر زاهد خود اهل گناه هستند اما تظاهر به درستکاری میکنند.[۴۸۸] [۴۷۵] [۱۳۴] [۴۷۶] [۱۳۵] [۴۷۷] [۴۸۹]
۲۶۰
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بیگنهند
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
کنایه از اینکه زهدفروشان هم واقعاً پارسا نیستند.[۴۹۰] [۲۲۴] [۲۲۵] [۴۹۱]
۲۶۱
بود آیا که در میکدهها بگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند
آرزوی رفع مشکلی و باز شدن گرهای.[۴۹۰]
۲۶۲
در میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه تزویر و ریا بگشایند
اشاره به از روی ریا عمل کردن به جای خلوص نیت.[۴۹۲]
۲۶۳
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
در چشم دلبر همدل، عیوب انسان هم به هنر میماند.[۴۹۲] [۴۹۳] [۳۸۷] [۳۸۷]
۲۶۴
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
سرخاک هنرمندان و بزرگان گویند.[۴۹۲] [۴۹۴]
۲۶۵
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید دود آهیش در آیینه ادراک انداز
اشاره به اینکه زاهدان مغرور از اسرار الهی آگاه نیستند.[۴۹۵] [۴۴۷] [۱۳۴]
۲۶۶
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
خدا به انسان مشتاق است و انسان به خدا محتاج.[۴۹۵] [۴۹۶]
۲۶۷
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
با هرشکل و طریقی که باشد، این خداست که روزی انسان را میرساند.[۴۹۷]
۲۶۸
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
اشاره به نزدیکی بسیار زیاد.[۴۹۸] [۴۹۹]
۲۶۹
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
اشاره به ثروث موقت.[۴۹۸] [۴۵۱]
۲۷۰
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
پاکدامنی باعث خوشبختی خانواده میشود.[۵۰۰] [۵۰۱] [۲۹۶]
۲۷۱
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
اشاره به برباد دادن زحمات توسط انسان نادان و بیملاحظه.[۵۰۲] [۳۱]
۲۷۲
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلبشناسی ز که آموخته بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
اشاره به نکتهبینی و تشخیص سریع حق و ناحق.[۵۰۳]
۲۷۳
گوهر مخزن اسرار همان است که بود حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی در خزانه به مهر تو و نشانه توست
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
از طعنه رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
اشاره به تداوم و استمرار مهر و علاقهٔ اولیه.[۵۰۳] [۵۰۴]
۲۷۴
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید همچنان در عمل معدن و کان است که بود
گوهرها بزرگ و افزون میشوند اما انسان گوهرشناس کم است.[۵۰۵]
۲۷۵
از دست برده بود خمار غمم سحر دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
اشاره به هنگامی که بساط خوشی به ناگهانی و یکباره فراهم گردد.[۵۰۵] [۵۰۶]
۲۷۶
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید در رهگذار باد نگهبان لاله بود
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
هرکس در زندگی مهربانی نکند عمرش را به باد داده.[۵۰۵] [۶۸]
۲۷۷
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
زندگی سراسر وقت تلف کردن است بهجز لحظاتی که انسان با دوستان است و اوقات خوشی را سپری میکند.[۵۰۷] [۵۰۸] [۱۰۱] [۱۰۲]
۲۷۸
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار خودپسندی جان من برهان نادانی بود
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
خودبینی و تکبر منجر به جهل و حماقت میشود.[۵۰۷] [۵۰۹] [۵۱۰]
۲۷۹
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
اعتراف به گناه و انتقاد کردن از خود.[۵۱۱] [۵۱۲] [۱۳۵]
۲۸۰
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دلافروز است و طرف لاله زاری خوش
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
دانستن قدر دقایق زندگی.[۵۱۱] [۱۷۹] [۵۱۳] [۴۴۰] [۵۱۴]
۲۸۱
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است کس ندانست که آخر به چه حالت برود
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنند
هیچکس خبر از سرنوشت و عاقبتش ندارد.[۵۱۵] [۱۷۶]
۲۸۲
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
دعوت به عزت نفس داشتن.[۵۱۵]
۲۸۳
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آبروی شریعت بدین قدر نرود
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش که ساز شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد
اشاره به بیاهمیت جلوه دادن ترک اولی .[۵۱۶]
۲۸۴
بیار باده و اول به دست حافظ ده به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
دعوت به رازدار بودن.[۵۱۶]
۲۸۵
شکرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید که گفته سخنت میبرند دست به دست
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق نوای بانگ غزلهای حافظ از شیراز
اشاره به گستردگی و محبوبیت شعر حافظ و هنر ایرانی.[۵۱۷] [۵۱۸]
۲۸۶
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر کاین طفل یک شبه ره یک ساله میرود
اشاره به رشد ناگهانی چیزی.[۵۱۷] [۱۱۰]
۲۸۷
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده بازهزار بازی از این طرفهتر برانگیزد
هرچند که صبوری کردن سخت است اما انسان باید در هرکاری صبور باشد.[۵۱۹] [۱۹۸] [۲۷۳] [۵۲۰]
۲۸۸
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان کین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
وقتی که انسان تازهبهدوران رسیدهای به ثروت خود افتخار کند گویند.[۵۲۱] [۴۸۰] [۴۸۱]
۲۸۹
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایههاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
انسان دانا و خردمند فقط زیبایی ظاهر برایش کافی نیست.[۵۲۲] [۵۲۳] [۱۸۲] [۳۲] [۳۵۱] [۱۳۹] [۴۳۱]
۲۹۰
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد جانها فدای مردم نیکو نهاد باد
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
برای موفقیت باید ذات انسان پاک و درست باشد.[۵۲۴] [۲۷۳] [۷۱] [۲۷۴] [۵۲۵] [۲۳۵]
۲۹۱
بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
آرام کردن خاطر خویش.[۵۲۴]
۲۹۲
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
بدی که از بین برود خوبی به جان آن مینشیند.[۵۲۶] [۴۲۱] [۴۲۲]
۲۹۳
بر در ارباب بیمروت دنیا چند نشینی که خواجه کی به درآید
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم با پادشه بگوی که روزی مقدر است
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دعوت به عزت نفس و خودداری بیگاری نکردن برای ستگمران.[۵۲۷] [۵۲۸] [۱۱۸]
۲۹۴
صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید
ما و می و زاهدان و تقوا تا یار سر کدام دارد
آرزوی موفقیت کردن پس از اتمام کاری.[۵۲۹] [۲۸۶] [۲۸۷]
۲۹۵
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
تحمل و صبر منجر به شادکامی و پیروزی میشود.[۵۳۰] [۱۶۴]
۲۹۶
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان بلا بگردد و کام هزارساله برآید
صبوری کردن نتیجهٔ خوبی خواهد داشت.[۵۳۱] [۷۰]
۲۹۷
بهای وصل تو گر جان بود خریدارم که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
انسانهای متخصص و کاربلد، هنرواقعی را به هرقیمت نگه میدارند یا بهدست میآورند.[۵۳۲]
۲۹۸
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند سعی نابرده چه امید عطا میداری
آسایش در گرو زحمت و تلاش است.[۵۳۲] [۴۳] [۵۳۳] [۱۵۲] [۵۳۴]
۲۹۹
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک جامهای در نیک نامی نیز میباید درید
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
انسان باید بهدنبال انجام کار خیر باشد.[۵۳۵]
۳۰۰
عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
اشاره به آرامش پیدا کردن انسان سختی کشیده و رنجور.[۵۳۶]
۳۰۱
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
تبریک گفتن به دوستان و طعن زدن به دشمنان.[۵۳۷]
۳۰۲
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
جلب مهربانی دلبر و اشاره به مغرور نشدن.[۵۳۸] [۱۸۳]
۳۰۳
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
اشاره به پیبردن به رازی بسیار مهم.[۵۳۸] [۴۱]
۳۰۴
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید
پند و اندرز را باید منتقل کرد چه مخاطب گوش کند و چه گوش نکند.[۵۳۹] [۵۴۰]
۳۰۵
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
اشاره به محفل گرم و دوستانه.[۵۴۱] [۵۴۲]
۳۰۶
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
معشوق باید ناز کند و عاشق نیاز کند.[۵۴۳] [۵۴۴]
۳۰۷
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
بیاموزمت کیمیای سعادت ز همصحبت بد جدایی جدایی
رفتوآمد نکردن با دوستان بد.[۵۴۵] [۵۴۶] [۵۴۷] [۵۴۸]
۳۰۸
سخن سربسته گفتی با حریفان خدا را زین معما پرده بردار
دعوت به صراحت بیان و پرهیز از گنگ صحبت کردن.[۵۴۹] [۵۵۰] [۱۱۷]
۳۰۹
سکندر را نمیبخشند آبی به زور و زر میسر نیست این کار
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار جرعهای بود از زلال جام جان افزای تو
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست آب خضر نصیبهٔ اسکندر آمدی
رسیدن به خوشبختی مشروط به خواست خداست و نه فقط ارادهٔ شخصی.[۵۵۱] [۴۳] [۵۵۲]
۳۱۰
بیا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار
حرفهای انسانهای دردکشیده و اهل معنی بسیار پندآموز و شنیدنی است.[۵۵۱]
۳۱۱
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود هم مستی شبانه و راز و نیاز من
لباس مندرس انسان رند چون صاف و صادق است، از تسبیح شیوخ دینفروش ارزش بیشتری دارد.[۵۵۳] [۵۹]
۳۱۲
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
آن زمان که کسی تو را نمیشناخت من دوستت داشتم؛ حال که معروف شدهای من را فراموش نکن.[۵۵۳] [۵۵۴] [۷۱]
۳۱۳
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
دانستن قدر لحظات و آرامش فعلی.[۵۵۵] [۴۱۱] [۴۱۲] [۴۱۳]
۳۱۴
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
انسان رنجدیده دیگر از چیزی ترسی ندارد.[۵۵۶] [۴۷] [۲۳۸]
۳۱۵
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
بدون تلاش و راهنمایی استاد نمیتوان کسی به جایی نمیرسد.[۵۵۷] [۱۵۲] [۲۴۸] [۲۴۹] [۴۱۹]
۳۱۶
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
شناخته نشدن ارزش هنر و هنرمند واقعی.[۵۵۸] [۶۷] [۱۱۸]
۳۱۷
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد
طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند و از تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس
باید از دیدار دوستان بهرهٔ کافی را برد زیرا ممکن است سرنوشت به گونهای رقم بخورد که دیگر دیدار ممکن نباشد.[۵۵۹] [۱۷۵] [۳۶۳] [۵۶۰]
۳۱۸
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
تا انسان رنج دوری نکشد، لذت وصال را نحواهید فهمید.[۵۶۱] [۵۶۲]
۳۱۹
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
باید خوشبین بود زیرا شکستها به پیروزی و غمها به شادی تبدیل خواهد شد.[۵۶۳] [۵۶۴] [۵۶۵]
۳۲۰
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
عاقبت هر رنجی شادی و رضایت است.[۵۶۶] [۵۶۷]
۳۲۱
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
انسان نباید از مشکلات ناامید شود زیرا از اسرار الهی و عاقبت کار خبر ندارد.[۵۶۸]
۳۲۲
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
داشتن راهنمای قابل اعتماد میتواند انسان را از بحرانها نجات دهد.[۵۶۸] [۴۶] [۴۸]
۳۲۳
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
در راه عشق سختی وجود دارد ولی عاشق نباید از آنها ترسی داشته باشد.[۵۶۹] [۵۷۰]
۳۲۴
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
پایان داشتن همهٔ مشکلات.[۵۶۹]
۳۲۵
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
دعوت به گوش دادن پند و نصیحت دیگران.[۵۷۱] [۷۱] [۳۳۲]
۳۲۶
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
گاهی تقدیر با تدبیر انسان همسو نیست.[۵۷۱] [۵۷۲]
۳۲۷
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست
راضی بودن از داشتهها.[۵۷۳] [۱۰۸] [۱۴۸]
۳۲۸
می دوساله و محبوب چارده ساله همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
اکتفا کردن و قانع بودن به چیزهای کم.[۵۷۴] [۱۲۹] [۴۸۰]
۳۲۹
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
اگر دوستان و بخت با انسان همراه باشد، از هیچ دشمنی نباید ترسید.[۵۷۵] [۱۰۱] [۱۰۲] [۵۷۶]
۳۳۰
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
شکر خدا که از مدد بخت کارساز بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم به کام است الحمدلله
شکرگزاری از دیدن یار.[۵۷۷] [۵۶۷] [۵۷۸] [۵۱۸] [۵۷۹]
۳۳۱
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
نباید با دیدن مشکلات، به دل ترس و شک راه داد.[۵۸۰] [۵۷۰] [۵۸۱]
۳۳۲
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی که گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
اگر از دست انسان کمکی برمیآید باید انجام دهد و به دنبال حساب و کتاب پاداش آن نباشد. کما اینکه خداند نیکی را میبیند.[۵۸۲] [۳۰۳]
۳۳۳
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
عشق امانتی الهی و مخصوص انسانهاست که فرشتهها از آن بیبهرهاند.[۵۸۳] [۴۴۵]
۳۳۴
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
در مسیر عشق، حجاب فقط خود انسان است.[۵۸۴] [۵۸۵] [۵۴۴]
۳۳۵
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق شبروان را آشناییهاست با میر عسس
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
اشاره به دوستی محتسبان با شبگردان.[۵۸۶] [۵۸۷]
۳۳۶
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
انسان در زندگی نیاز به همدم وفادار دارد.[۵۸۸] [۴۸۰] [۵۸۹]
۳۳۷
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس
جام میگیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد خود از کدام خم است این که در سبو داری
نکوهش ریاکاری و دعوت به صداقت و صفای مستی.[۵۹۰] [۵۹۱]
۳۳۸
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
پاداش پرهیزگاران بهشت است اما رندان به همینی که دارند راضی هستند.[۵۹۲] [۲۳۸]
۳۳۹
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
تغییرات و تحرکات پدیدههای طبیعی گواهی بر جاودانه نبودن این دنیا است.[۵۹۳] [۱۴۱] [۱۴۲]
۳۴۰
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
پذیرفتن و کنارآمدن با سرنوشت.[۵۹۴] [۸۰] [۵۲۵] [۱۴۸]
۳۴۱
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ چه توقع ز جهان گذران میداری
اشاره به سرزنش شنیدن از انسانهای نادان بابت یک خوشی ساده.[۵۹۵] [۵۹۶]
۳۴۲
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
اشاره به موقعیتی که راه برگشتی باقی نمانده باشد و فقط میبایست ادامه داد.[۵۹۷]
۳۴۳
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
به کسی دوست گویند که در همهٔ ابعاد زندگی همراه انسان باشد.[۵۹۷] [۵۹۸]
۳۴۴
نگویمت که همه ساله میپرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
دعوت به رعایت اعتدال هم در عبادت هم در می نوشیدن.[۵۹۹] [۶۰۰]
۳۴۵
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا میباش
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
حتی اگر در ظاهر اشتباه باشد، حرف انسان اهل طریقت حق و درست است.[۵۹۹]
۳۴۶
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا میباش
تا میتوانی گره از کار دیگران بگشا زیرا زندگی سراسر مشکل و گره است.[۵۹۹]
۳۴۷
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش
یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم
از رسم دوستی و وفاداری چیزی جز نام باقی نماندهاست.[۶۰۱] [۳۸۲]
۳۴۸
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
انسانهای باهوشن باید مشکلات زندگی را بهتر تحمل کنند.[۶۰۱] [۶۰۲]
۳۴۹
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج درویش و امن خاطر و کنج قلندری
برای حکومتداری باید عقلانیت و تفکر پیشه کرد و نه رندی و پرهیزگاری.[۶۰۱] [۴۷]
۳۵۰
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
در راه و روش پرهیزگاری، باید توکل کرد و به علم و عمل متکی نبود.[۶۰۳] [۳۲] [۶۰۴]
۳۵۱
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
عاشقان از فرط غم عشق باید مدام شراب بنوشند. درخواستی نعمتی به صورت مستمر.[۶۰۵]
۳۵۲
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود میکنم شکر که بر جور دوامی داری
عاشق به فکر معشوق و وفاداریست ولی معشوق همواره در حال جفا در حق عاشق است.[۶۰۵] [۶۰۶]
۳۵۳
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را سر و زر در کنف همت درویشان است
گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
یاران باید همواره به فکر نیازمندان هم باشند.[۶۰۷] [۶۰۸] [۵۵۴] [۷۱] [۳۸۹] [۳۹۳]
۳۵۴
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش
همای گو مفکن سایه شرف هرگز در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
گرانقدر شدن بیهنر و ذلیل شدن هنرمند.[۶۰۹] [۱۷۳]
۳۵۵
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
شنوندهٔ خردمند و دانا سخنگو را به ادامه دادن مایل میکند.[۶۱۰]
۳۵۶
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
دشوار بودن راه عشق.[۶۱۱] [۶۱۲] [۶۱۳] [۶۱۴] [۶۱۵]
۳۵۷
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
دعا در حق محبوب.[۶۱۱] [۵۰۶] [۴۸۱]
۳۵۸
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست زین میان گر بتوان به که کناری گیرند
ثروتمندان نباید نیازمندان را فراموش کنند.[۶۱۶] [۵۵۴] [۷۱] [۲۱۱]
۳۵۹
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید تبارک الله از این ره که نیست پایانش
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
دشواری و نامتناهی بودن مسیر عشق.[۶۱۷] [۶۱۸]
۳۶۰
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
رسیدن به مقصود، سختیهای مسیر را جبران میکند.[۶۱۷] [۵۷۰]
۳۶۱
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
ز راه میکده یاران عنان بگردانید چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
در راه و روش رندی، کسی ثروتمند و آبرومند نمیشود.[۶۱۹]
۳۶۲
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
کسی که ادعای عشق دارد باید دوریها و وصل نیافتنهای آن را هم تحمل کند.[۶۱۹] [۶۲۰]
۳۶۳
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
اشاره به بینقص بودن یک کتاب یا مشابه آن.[۶۲۱]
۳۶۴
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
دیگر زمان گوشهنشینی اهل نظر گذشته و نیاز نیست کسی ساکت باشد و خون دل بخورد. اکنون فرصت صحبت کردن هست.[۶۲۲] [۶۲۳] [۴۹۱]
۳۶۵
شراب خانگی ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
استفاده از فرصتی که مدتها ممنوع بودهاست.[۶۲۲]
۳۶۶
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
باید به فسق تظاهر کرد و نه به پرهیزگاری.[۶۲۲]
۳۶۷
رموز مصلحت ملک خسروان دانند گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
هرکس خودش بهتر صلاح خودش را میداند.[۶۲۴] [۲۵۶]
۳۶۸
گر چه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
با اینکه نتیجه کارها در دست خداست و نه انسان، اما باز هم انسان باید تمام تلاشش را بکند.[۶۲۴] [۶۲۵]
۳۶۹
لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته سربسته چه دانی خموش
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
لطف الهی بکند کار خویش نکته سربسته چه دانی خموش
خداوند بخشنده و مهربان است و با لطف بسیارش گناهان ما را میبخشاید.[۶۲۶] [۶۲۷] [۲۵۷] [۲۵۷]
۳۷۰
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
انگار که جهان هم بر انسانهایی که بر خود سختگیرند، سخت میگیرد.[۶۲۸] [۶۲۹]
۳۷۱
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
باید هنگام تحمل سختیها خندان و صبور بود و از دشواریها نباید برآشفت.[۶۳۰]
۳۷۲
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
بیمعرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند
انسان نااهل از اسرار الهی محروم است.[۶۳۰] [۳۷۴] [۳۷۶]
۳۷۳
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
در جمع انسانهای بزرگ نباید پرحرفی کرد؛ باید یا ساکت بود یا بسیار سنجیده حرف زد.[۶۳۰] [۶۳۱] [۱۶۱]
۳۷۴
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
آنجا که انسان برای انجام کاری در ترس و امید در نوسان باشد.[۶۳۲]
۳۷۵
خیال حوصله بحر میپزد هیهات چههاست در سر این قطره محال اندیش
آنجا که انسان بیارادهای آرزوهای محال داشته باشد.[۶۳۲]
۳۷۶
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال بی تکلف بشنو دولت درویشان است
عمر طولانی هم مانند مال دنیا بالاخره تمام میشود.[۶۳۳] [۶۳۴]
۳۷۷
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
اشاره به حس شدن ضرورت مهاجرت از جایی.[۶۳۵] [۶۷] [۱۱۸]
۳۷۸
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
باید سستپیمان نبود تا بتوان زندگی را شرافتمندانه گذراند.[۶۳۶]
۳۷۹
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید که من نمیشنوم بوی خیر از این اوضاع
بیان بدبینی و ناامیدی از زمانه.[۶۳۶] [۶۳۷] [۵] [۲۳]
۳۸۰
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
آنجا که دو طرف یک قرار هر دو درستکار باشند.[۶۳۶] [۶۳۸]
۳۸۱
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی طمع مهر و وفا زین پسران میداری
اشاره به بیوفایی فرزندان.[۶۳۹] [۶۴۰]
۳۸۲
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
عدم پرهیز فرد بیباک و بدپیمان از عمل شبههناک.[۶۴۱] [۶۴۲]
۳۸۳
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
گله از روزگار و آشفتگی در آن.[۶۴۱] [۶۴۳]
۳۸۴
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
اهمیت و بزرگی مقام دوست صمیمی.[۶۴۴]
۳۸۵
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
گناهی که دیگران را نرنجاند یا حتی خیری هم به آنها برساند، نیکو و پسندیدهاست.[۶۴۴] [۶۴۵]
۳۸۶
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری به مذهب همه کفر طریقت است امساک
خزینه داری میراث خوارگان کفر است به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
پرهیز از بخل.[۶۴۶]
۳۸۷
تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
معرفت انسان از خداوند ناقص است.[۶۴۷]
۳۸۸
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
انسان صاحبنظر و دانا میتواند خلوص مردم را تشخیص دهد.[۶۴۷] [۱۷۶]
۳۸۹
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
بیعمل نبودن و ناامید نشدن از همت خود.[۶۴۷]
۳۹۰
خوش خبر باشی ای نسیم شمال که به ما میرسد زمان وصال
مرحبا طایر فرخپی فرخنده پیام خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
مژده دادن به نزدیک شدن به مورد خوبی.[۶۴۸]
۳۹۱
دور فلکی یک سره بر منهج عدل است خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
ظلم کردن عاقبت خوبی نخواهد داشت.[۶۴۹]
۳۹۲
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید از شافعی نپرسند امثال این مسائل
اشاره به بیذوق بودن کسی صاحب نظر بودن در زمینهٔ دیگری.[۶۵۰]
۳۹۳
پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
آنجا که توان انسان برای انجام دادن کاری کم باشد.[۶۵۰] [۶۵۱] [۶۵۲]
۳۹۴
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
اشاره به این که طبق اصول فلسفه، هرچه که بیآغاز باشد پایانی هم ندارد.[۶۵۰] [۳۴۵] [۶۵۳]
۳۹۵
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
انتقاد کردن از خویشتن.[۶۵۰] [۶۵۴]
۳۹۶
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم
توبه کردن انسانی متجاوز هنگامی که دیگر کار از کار گذشته باشد.[۶۵۵]
۳۹۷
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
شیر در بادیه عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
خطرات و سختیهای عاشق تمامی ندارد.[۶۵۶]
۳۹۸
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
آنجا که کسی از کاری سودی نبرده باشد و آبروی خود را هم در آن راه باخته باشد.[۶۵۷]
۳۹۹
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
عاشقان و مستان پند نمیگیرند و حرف را متوجه نمیشوند و از آنان انتظاری هم نیست.[۶۵۸]
۴۰۰
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
ز دست کوته خود زیر بارم که از بالابلندان شرمسارم
اعتراف به کوتاهیی و اشتباه خود.[۶۵۹]
۴۰۱
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
پیش آمدن حادثه ای ناگوار.[۶۶۰] [۶۶۱] [۱۰۶] [۲۴۴] [۶۶۲] [۱۶۴]
۴۰۲
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم
عاشق راستین فقط به معشوقش فکر میکند.[۶۶۳] [۶۶۴]
۴۰۳
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
ابراز ناراحتی از بیچارگی خود.[۶۶۵] [۶۶۶] [۴۸۰] [۶۶۷] [۶۶۸]
۴۰۴
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
همیشه عشق با غم و اندوه همراه است.[۶۶۵] [۶۶۹]
۴۰۵
در خلافآمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
مراد جویی از روشی خلاف و نادرست.[۶۶۵] [۶۷۰]
۴۰۶
این که پیرانهسرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صبوری کردن تلخ و سخت است اما نتیجهٔ خوبی دربردارد.[۶۷۱]
۴۰۷
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خود کامران شدم
شکر کردن خدا بابت به دست آوردن موفقیتی.[۶۷۲]
۴۰۸
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
نفی کردن پیری خود به زبان طنز.[۶۷۲] [۳۸۵]
۴۰۹
ز دست کوته خود زیر بارم که از بالابلندان شرمسارم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
هنگامی که امکان انجام دادن خدمتی برای کسی نباشد.[۶۷۲]
۴۱۰
من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارم
شکر از استفادهٔ صحیح از قدرت خود و تجاوزگری نکردن.[۶۷۳] [۳۹۹]
۴۱۱
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
با روی گشاده رنجها را تحمل کردن.[۶۷۳]
۴۱۲
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
سپاس گفتن از کسی به قصد شکر و ناز او.[۶۷۴] [۶۷۵]
۴۱۳
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده میروم و همرهان سوارانند
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
درخواست کمک کردن از دانایان.[۶۷۴]
۴۱۴
چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم
همهٔ فکر عاشق معشوقش است.[۶۷۶] [۶۶۴] [۶۷۷]
۴۱۵
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام عرش میآید صفیرم
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
اشاره به بلندمرتبگی انسانی.[۶۷۸] [۱۰۶] [۶۶۲]
۴۱۶
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم
هوای کوی تو از سر نمیرود آری غریب را دل سرگشته با وطن باشد
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
اشاره به غم و سختیهای سفر.[۶۷۹] [۴۰۲] [۴۰۳]
۴۱۷
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی شکایت از که کنم خانگیست غمازم
من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه او پردهدری بود
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
شکوه از فاش شدن راز توسط محارم.[۶۸۰] [۲۲۶] [۳۳۲] [۶۸۱] [۶۸۲] [۶۸]
۴۱۸
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
بندگی تو را کردن بهتر از سلطان جهان بودن است.[۶۸۳]
۴۱۹
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
نقل است که اگر در گذشته خوبان کسی را پیر خطاب میکردند، در جواب این بیت را برای او میخواندند.[۶۸۴]
۴۲۰
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
اشتیاق برای بازگشت به وطن در غربت.[۶۸۴] [۴۰۲]
۴۲۱
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
اشتیاق برای چندچیز به صورت یکجا.[۶۸۵] [۶۸۶] [۶۵۲]
۴۲۲
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
بر آستان میکده خون میخورم مدام روزی ما ز خوان قدر این نواله بود
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
صبور و بودن و رنج کشیدن.[۶۸۵]
۴۲۳
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش این قدر هست که گه گه قدحی مینوشم
خود را بیتعصب و زهدنافروش شناساندن خود.[۶۸۵]
۴۲۴
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
ناچیز بودن جهان و محتویاتش.[۶۸۵] [۶۸۷]
۴۲۵
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم
زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
بیان آزادگی.[۶۸۸] [۶۸۹]
۴۲۶
زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی
اشاره به بدنامی رندان و بیفایده بودن صلاحاندیشی آنها.[۶۸۸] [۶۹۰] [۶۹۱]
۴۲۷
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
نقد خویش و ملامتگری.[۶۸۸]
۴۲۸
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
انسان از خلقت و مرگش بیخبر است.[۶۹۲] [۳۷۱]
۴۲۹
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
شاد بودن در ظاهر و غمگین بودن در درون.[۶۹۲]
۴۳۰
در شان من به دردکشی ظن بد مبر کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
میکشیم از قدح لاله شرابی موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
اشاره آنجا که کسی را به گناهکاری متهم کنند اما بی گناه باشد.[۶۹۳] [۹۸]
۴۳۱
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم با پادشه بگوی که روزی مقدر است
اشاره به کمال ارجمندی انسان.[۶۹۳] [۱۱۸]
۴۳۲
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حواس عاشق محو معشوقش است.[۶۹۴] [۷۳]
۴۳۳
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنم
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
کنایه به کسی از سخن درست و حقیقت ناخشنود میشود.[۶۹۴] [۲۳۳]
۴۳۴
سخن درست بگویم نمیتوانم دید که میخورند حریفان و من نظاره کنم
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
اشاره به تسلیم و همرنگ جماعت شدن در آخر کار.[۶۹۵] [۶۹۶]
۴۳۵
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
کسی در ظاهر بیمرتبه باشد اما در باطن کلام ارزشمندی داشته باشد.[۶۹۷] [۶۹۸]
۴۳۶
حاشا که من به موسم گل ترک میکنم من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست
من و انکار شراب این چه حکایت باشد غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانه بزم طرب کناره کنم
نادانی و غیرعقلانی عمل نکردن هنگام بحرانها.[۶۹۹]
۴۳۷
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و میکنم
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقی مه رو نهادهایم
بعد از درس و تلاش به عیش و عشق و یار پرداختن.[۷۰۰]
۴۳۸
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
دیدن روی تو را دیده جان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
دیدار با معبود پس از مرگ.[۷۰۱]
۴۳۹
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم
اشاره به حقگو بودن و نه منتقد و بدگو بودن.[۷۰۱]
۴۴۰
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هواخواه توأم جانا و میدانم که می دانی که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
اسرار معنوی به صورت رمز و نشانه گفته میشود و تکرار هم نمیشود.[۷۰۲] [۶۳] [۶۴] [۶۵] [۷۰۳]
۴۴۱
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
واعظ شحنهشناس این عظمت گو مفروش زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
در جستوجوی حقیقت و واقعیتها بودن.[۷۰۴]
۴۴۲
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا مُلک سلیمان بروم
دلتنگی و آروزی دیدار دلبر.[۷۰۵] [۴۰۲] [۷۰۶]
۴۴۳
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
دونپایه بودن ظاهری اما ارج و قرب بالایی هنگام سخن گفتن داشتن.[۷۰۷] [۶۹۸] [۷۰۸]
۴۴۴
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
شکرگذاری بابت رویدادی میمون.[۷۰۹] [۵۷۸] [۱۹۸]
۴۴۵
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند و از می جهان پر است و بت میگسار هم
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
شراب خانگی ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
رفع شدن سختگیریهای محسبانه.[۷۰۹] [۶۲۳] [۴۹۱]
۴۴۶
این که میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته در این کار و بار دلداریست
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد
از بتان آن طلب ار حسنشناسی ای دل کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
اهمیت جاذبه و زیبایی وصفناپذیر در زیباییشناسی.[۷۱۰] [۱۴۲] [۳۰۹] [۱۸۳] [۴۸]
۴۴۷
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
ساروان بار من افتاد خدا را مددی که امید کرمم همره این محمل کرد
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده میروم و همرهان سوارانند
مددی گر به چراغی نکند آتش طور چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
نصیحت انسان رنجدیده و با تجربه به انسان جوان و بیتجربه.[۷۱۱]
۴۴۸
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
یاران همنشین همه از هم جدا شدند ماییم و آستانه دولت پناه تو
توجیه روی آوردن به درگاهی از روی سرگشتگی.[۷۱۲] [۶۶۱] [۲۴۴] [۴۸۰]
۴۴۹
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبی به روزنامه اعمال ما فشان باشد توان سترد حروف گناه از او
تسلی پیدا کردن در آرزوی استغفار.[۷۱۳] [۷۱۴]
۴۵۰
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
نخست موعظهٔ پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
بیاموزمت کیمیای سعادت ز همصحبت بد جدایی جدایی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
نکوهش دوستان و همنشینان نااهل.[۷۱۵] [۵۴۶] [۵۴۸] [۷۱۶]
۴۵۱
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
مددی گر به چراغی نکند آتش طور چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
اشاره به هدایت و راهنماییهای الهی.[۷۱۷] [۴۸۰] [۷۱۸]
۴۵۲
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
توقع نیکی و مهربانی از یار داشتن.[۷۱۷] [۷۱۹]
۴۵۳
گفت و گو آیین درویشی نبود ور نه با تو ماجراها داشتیم
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
دوری از مناقشه و بحث.[۷۲۰] [۲۰۰] [۷۲۱] [۴۱] [۲۳۵] [۷۲۲]
۴۵۴
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
سخن درست بگویم نمیتوانم دید که میخورند حریفان و من نظاره کنم
بیارزش شمردن و همرنگ جماعت جلوه کردن از روی فروتنی.[۷۲۳] [۶۹۶]
۴۵۵
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ ر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
در طلب توجه و رضای یار بودن.[۷۲۳] [۷۲۴]
۴۵۶
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
دوری از باکرامات دانستن خود.[۷۲۵] [۳۳۷] [۳۱۳]
۴۵۷
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
میخانه پناهگاهی است برای فتنههای جهان.[۷۲۶]
۴۵۸
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
تغییر دادن سرنوشت با متحد شدن.[۷۲۷] [۷۲۸] [۷۲۹]
۴۵۹
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
غم کهن به می سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن من بردهام به باده فروشان پناه از او
حمایت و اتحاد با دوستان هنگام وقوع مشکلات.[۷۳۰]
۴۶۰
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
اشاره به بالاگرفتن اختلاف نظر بر سر موضوعی.[۷۳۱] [۷۳۲] [۴۴۷] [۱۳۴]
۴۶۱
حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
تجاوز نکردن از حد و مرز خود.[۷۳۱] [۷۳۳] [۷۳۴]
۴۶۲
خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
آنجا که بساط شادی و لذت فراهم است و فقط جای یار خالی است.[۷۳۵] [۷۳]
۴۶۳
میکشیم از قدح لاله شرابی موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
کنایه به نبودن اسباب لذت و عیش راستین.[۷۳۶]
۴۶۴
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
دعوت به رفتار نیکو.[۷۳۷] [۴۱۳]
۴۶۵
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
عشق میورزم و امید که این فن شریف چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
اشاره به حرمان هنرمندان.[۷۳۸] [۸۰] [۴۵۷] [۷۳۹] [۷۴۰]
۴۶۶
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
بیتوجهی به بدگویان.[۷۴۱]
۴۶۷
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
با حرف حق و درست نمیتوان مقابله کرد.[۷۴۱] [۱۳۰]
۴۶۸
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی چنانکه پرورشم میدهند میرویم
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز
سررشتهٔ امور در دست خداوند است.[۷۴۲] [۳۳۲] [۷۴۳]
۴۶۹
بارها گفتهام و بار دگر میگویم که من دلشده این ره نه به خود میپویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی چنانکه پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست که از آن دست که او میکشدم میرویم
اعتراف به بدون اختیار بودن.[۷۴۴] [۷۴۵] [۷۴۶] [۵۷۰] [۶۵۳] [۷۰۳]
۴۷۰
گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
آنجاکه ظاهر کسی ژنده باشد و اما باطن بلندمرتبهای داشته باشد.[۷۴۷] [۶۹۸]
۴۷۱
رنگ تزویر پیش ما نبود شیر سرخیم و افعی سیهیم
از طعنه رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
اشاره به صداقت خود.[۷۴۸] [۷۴۹] [۱۷۶]
۴۷۲
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
گر چه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
دعوت به همت کردن و در دست گرفتن اوضاع.[۷۵۰] [۶۲۵]
۴۷۳
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
پیمانشکن هرآینه گردد شکسته حال انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم
دعوت به تعهد و دوری از عهدشکنی.[۷۵۱] [۵۴۷] [۳۰۳]
۴۷۴
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
دعوت به یکدلی و اخلاص.[۷۵۲] [۱۰۱] [۱۰۲] [۵۷۶]
۴۷۵
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد زمره دیگر به عشق از غیب سر برمیکنند
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
اشاره به کثرت بندگان مؤمن خدا.[۷۵۳] [۷۵۴]
۴۷۶
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن
هنگامی که پادشاهی قدرت رابه دست بگیرد و همه را سر جای خود بنشاند.[۷۵۵]
۴۷۷
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
معتمد بودن شخص طرف مشورت.[۷۵۵]
۴۷۸
غم دل چند توان خورد که ایام نماند گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
نباید غم دنیای فانی را خورد زیرا هیچ چیز برای همیشه ثابت نیست.[۷۵۶] [۴۸۷]
۴۷۹
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
بیاعتنایی به حرف مردم.[۷۵۷] [۷۵۸]
۴۸۰
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب که دایم در صدف گوهر نباشد
اگر انسان فرصتها را غنیمت نشمارد، بعداً حسرتش را خواهد خورد.[۷۵۷] [۴۲۷] [۷۵۹]
۴۸۱
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق
ارزش قائل شدن برای همصحبتی و همنشینی با دوستان.[۷۶۰] [۱۷۵] [۷۶۱]
۴۸۲
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
زود ناامید نشدن و محکم بودن در مسیر.[۷۶۲] [۲۰۰] [۲۳۵] [۷۶۳]
۴۸۳
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
فاش نکردن عیب و زشتی دیگران.[۷۶۴] [۴۵۹] [۴۶۰]
۴۸۴
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم که نهانش نظری با من دلسوخته بود
محبت کردن و علاقهورزیدن امری دوطرفه است.[۷۶۵] [۴۹۶] [۴۳۹] [۱۰]
۴۸۵
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
عمل نکردن به پند و اندرزهای خود.[۷۶۶] [۳۰۶] [۱۳۲] [۲۳۵]
۴۸۶
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
احترام نگذاشتن به ریاکاران و متظاهران.[۷۶۷]
۴۸۷
حافظ وصال میطلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو روزی ما باد لعل شکرافشان شما
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
آرزوی برآورده شدن خواست و دعا.[۷۶۷] [۷۶۸] [۴۸۰]
۴۸۸
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
بهره بردن از دارایی خود و بهره رساندن به دیگران از آن دارایی.[۷۶۷] [۷۶۹] [۷۷۰]
۴۸۹
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
تشویق به گوش دادن به نصیحت دیگران.[۷۷۱] [۳۸] [۷۷۲] [۷۱] [۳۱۸]
۴۹۰
به زیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم زآنچ آستین کوته و دست دراز کرد
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز ای کوته آستینان تا کی درازدستی
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
اشاره به خطاکاری انسانهایی که به ظاهر درستکار هستند.[۷۷۳] [۹۶]
۴۹۱
در حق من لبت این لطف که میفرماید سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این
آرزوی بهتر شدن یک چیز خوب.[۷۷۳]
۴۹۲
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
عشق همراه با ناراحتی است اما حتی ناراحتی عشق نیز دوستداشتنی است.[۷۷۴] [۶۶۹]
۴۹۳
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم مادر دهر ندارد پسری بهتر از این
تشویق نوجوانان.[۷۷۴]
۴۹۴
بر آستانه میخانه گر سری بینی مزن به پای که معلوم نیست نیت او
اگر کسی ظاهراً خطایی کرده به این معنی نیست در باطن قضیه هم همینطور باشد.[۷۷۵]
۴۹۵
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب نوید داد که عام است فیض رحمت او
بخشش الهی همهٔ انسانها را در بر میگیرد.[۷۷۵]
۴۹۶
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من به جز از کشته ندروی
انسان نتیجهٔ اعمالش را هم در این دنیا و هم در آخرت خواهد دید.[۷۷۶] [۷۷۷] [۷۷۸] [۵۱]
۴۹۷
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
این دنیا به هیچکس رحم نمیکند و نباید به آن دلبست.[۷۷۹] [۱۲۰] [۳۲] [۱۲۱]
۴۹۸
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
من که سر درنیاورم به دو کون گردنم زیر بار منت اوست
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم
منت محترمانه گذاشتن بر سر معشوق.[۷۸۰] [۷۸۱]
۴۹۹
خرقهٔ زهد و جام می گر چه نه در خور همند این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب کافر عشق ای صنم گناه ندارد
گفتم صنمپرست مشو با صمد نشین گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
ابروی دوست گوشه محراب دولت است آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
عاشق برای جلب رضایت معشوق هرکاری میکند.[۷۸۲] [۶۵۴] [۳۲۰] [۷۸۳]
۵۰۰
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
باید به این دنیا به چشم عبرت گرفتن نگاه کرد.[۷۸۲] [۷۸۴]
۵۰۱
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگو
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید از یار آشنا سخن آشنا شنید
یاران همدم راز یکدیگر را نگه میدارند.[۷۸۵] [۳۰۰] [۷۸۶] [۶۷]
۵۰۲
آیین تقوا ما نیز دانیم لیکن چه چاره با بخت گمراه
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
ما راه و رسم پارسیایی را میدانیم اما اقبالمان چیز دیگری است.[۷۸۷] [۷۸۸] [۵۷۲]
۵۰۳
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم یا جام باده یا قصه کوتاه
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
گر جلوه مینمایی و گر طعنه میزنی ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
انکار و نکوهش زهد و پرهیزگاری.[۷۸۹] [۲۳۸] [۶۴۰] [۴۷۶]
۵۰۴
به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
راز دوستان را باید از نظر دشمنان پنهان کرد.[۷۹۰]
۵۰۵
جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به
تجربه و نظر پیران از شانس و اقبال جوانان برتر است.[۷۹۱] [۷۹۲] [۶۱۸]
۵۰۶
اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ترجیح شهر خود یا شیراز به هرجای دیگراز جهان.[۷۹۳]
۵۰۷
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
چه در عرفان و چه در عشق برای رسیدن به سلوک باید پاکدل بود.[۷۹۳] [۷۹۴] [۴۲۱] [۴۲۲] [۷۹۵]
۵۰۸
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
اهل معرفت واقعی چنین اند که حتی اگر به ظاهر غرق شده باشند اما در باطن حتی آب به تنشان نخوردهاست.[۷۹۶]
۵۰۹
زنهار تا توانی اهل نظر میازار دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
نمیخورید زمانی غم وفاداران ز بی وفایی دور زمانه یاد آرید
نباید بدی کرد زیرا این دنیا بیوفاست.[۷۹۶] [۲۶۳] [۷۹۷]
۵۱۰
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم من جرب المجرب حلت به الندامه
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
یک تجربهٔ اشتباه را نیابد دوباره تکرار کرد وگرنه موجب پشیمانی میشود.[۷۹۸] [۷۹۹]
۵۱۱
برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین کآنجا همیشه باد به دست است دام را
دفتر دانش ما جمله بشویید به می که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
انسانهای دانا را نمیتوان با زیبایی و ظاهر دنیوی فریب داد.[۸۰۰] [۴۲] [۴۳] [۲۷] [۲۸] [۴۳] [۲۹] [۴۴] [۷۴۰]
۵۱۲
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
وقتی از روشهای سخت استفاده میکنند که راه حلهای ساده پاسخگو نبوده باشد.[۸۰۰]
۵۱۳
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
این دنیا خسیس است و باید هشیار بود زیرا خسیس هرچه را ببخشد باز پس خواهد گرفت.[۸۰۱]
۵۱۴
نوشتهاند بر ایوان جنه الماوی که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
نکوهش دلبستن به دنیا.[۸۰۲]
۵۱۵
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
سختی کم در کنار لذت، بیشتر تحمل میشود.[۸۰۲] [۶۰۰]
۵۱۶
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
به مستوران مگو اسرار مستی حدیث جان مگو با نقش دیوار
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند
رموز عشق را باید از مدعیان عاشقی مخفی نگهداشت.[۸۰۳] [۲۵۴] [۶۹۱] [۶۸] [۸۰۴] [۸۰۵] [۸۰۶]
۵۱۷
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید فغان که بخت من از خواب در نمیآید
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
در نکوهش دوری از یار.[۸۰۷] [۵۱] [۸۰۸] [۱۲۸] [۸۰۹] [۸۱۰] [۸۱۱]
۵۱۸
در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
در راه و مسیر عاشقی نباید راحتطلب بود و باید به سختیها تنداد و سازش کرد.[۸۱۲] [۸۱۳] [۴۷۵] [۳۹۵] [۱۴۸] [۳۹۷]
۵۱۹
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
حیف است اگر انسان دانایی دل به نیا ببندد.[۸۱۴] [۸۱۵] [۱۷۹] [۸۱۶]
۵۲۰
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
سکندر را نمیبخشند آبی به زور و زر میسر نیست این کار
بخشش روزگار بر اساس موهبت است و نه سختکوشی.[۸۱۷] [۴۳] [۵۵۲]
۵۲۱
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
رموز عشق قابل توصیف نیستند.[۸۱۸] [۲۴۲] [۲۴۴] [۲۴۵]
۵۲۲
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق دولت چالاکی است و چستی
نکوهش کم کردن تلاش و آرام حرکت کردن.[۸۱۸] [۳۷۱] [۱۹۸]
۵۲۳
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
ستایش و تشویق به قناعت.[۸۱۹] [۱۱۷]
۵۲۴
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری به یادگار بمانی که بوی او داری
اشاره به یادگاری دلبر.[۸۲۰] [۸۲۱]
۵۲۵
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
کسی که ذوقش کور شدهاست نمیتواند هنر واقعی را ببیند و درک کند.[۸۲۰] [۸۲۲] [۸۲۳]
۵۲۶
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
نکوهش کسی که حد و مرز خود را نمیشناسد و رعایت نمیکند.[۸۲۰] [۸۲۴] [۱۲۳] [۷۹۷]
۵۲۷
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد این چنین عزت صاحب نظران میداری
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر میکنند
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
نکرد آن همدم دیرین مدارا مسلمانان مسلمانان خدا را
شکایت از بیتوجهی معشوق به عاشق.[۸۲۵] [۴۸۷] [۵۱۲] [۴۸۱] [۸۲۶] [۸۲۷] [۸۲۸] [۸۲۹]
۵۲۸
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج درویش و امن خاطر و کنج قلندری
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
هنگام تنگ دستی در عیش کوش و مستی کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
اگر دنیادار باشی همیشه نگرانی اما درویش که باشی خیالت آسودهاست.[۸۲۵] [۸۳۰] [۸۳۱] [۷۲۲]
۵۲۹
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
صلح از جنگ و مناقشه بهتر است.[۸۳۲] [۷۷۷] [۱۴]
۵۳۰
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
برای رسیدن به سعادت باید در عشق ارادت ورزید.[۸۳۲] [۲۵۴]
۵۳۱
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی که جام جم نکند سود وقت بیبصری
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
در مسیر عشق باید به بصیرت رسید وگرنه اگر نابینا باشی حتی جام جم هم مشکلت را حل نمیکند.[۸۳۲]
۵۳۲
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمی به ما نمینگری
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر میکنند
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
درخواست توجه یار را داشتن.[۸۳۳] [۸۳۴] [۴۸۷]
۵۳۳
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
آنجا که موضوعی فقط برای زمان کوتاهی جلوه داشته باشد.[۸۳۵] [۴۵۱]
۵۳۴
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
وقتی بخت انسان بد باشد کاری نمیتوان کرد.[۸۳۶] [۶۳۷] [۲۲۵]
۵۳۵
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
اشاره به هدر ندادن لحظات عمر.[۸۳۷]
۵۳۶
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
نکوهش غفلت و دعوت به جدیت و تلاش کردن.[۸۳۸]
۵۳۷
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
شیر در بادیه عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
در کارهای خطرناکی مانند عشق میبایست بیباک بود.[۸۳۹] [۸۴۰]
۵۳۸
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
در کارهای مهم و بزرگ، اصل و نسب مهم نیست گوهر ذاتی انسان است که اهمیت دارد.[۸۴۱]
۵۳۹
عروسی بس خوشی ای دختر رز ولی گه گه سزاوار طلاقی
نگویمت که همه ساله میپرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش
گاهی از شراب نیز باید کنارهگیری کرد.[۸۴۲] [۶۰۰] [۸۴۳]
۵۴۰
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل که زاد راهروان چستی است و چالاکی
راهرو باید هوشیار و سریع باشد.[۸۴۲]
۵۴۱
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز بس طور عجب لازم ایام شباب است
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش
خوشگرانی و رندی مخصوص روزهای جوانی است و نه پیری.[۸۴۴] [۴۶] [۴۶] [۴۷] [۳۹۶]
۵۴۲
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
اشاره به سختیهای روزگار.[۸۴۵] [۸۴۶]
۵۴۳
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
در تمنای بهتر شدن وضع انسانها و روزگار.[۸۴۵] [۷۲۸] [۷۲۹]
۵۴۴
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
در یاد یاران خوب بودن.[۸۴۷] [۶۴۰]
۵۴۵
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست ز مال وقف نبینی به نام من درمی
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
نکوهش خوردن مال وقف.[۸۴۸] [۸۴۹]
۵۴۶
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
درد عشق را مرشدان کاربلد رفع میکنند و نه کسانی که مدعی و بیصلاحیتند.[۸۴۸] [۴۱۸]
۵۴۷
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
شراب خانگی ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم که من نسیم حیات از پیاله میجویم
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
نکوهش محافظه کاری همراه با ریا.[۸۵۰] [۸۵۱] [۸۵۲]
۵۴۸
گر چه دوریم به یاد تو قدح میگیریم بعد منزل نبود در سفر روحانی
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست میبینمت عیان و دعا میفرستمت
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
در دوستی بعد مکانی اهمیتی ندارد.[۸۵۳] [۸۵۴] [۴۲۴] [۶۲۵] [۵۱۳]
۵۴۹
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
اشاره به اهمیت دعا.[۸۵۵] [۸۳۴]
۵۵۰
میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
نهی کردن تندروی و دعوت به بیباکی.[۸۵۵] [۸۵۶]
۵۵۱
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
خیال حوصله بحر میپزد هیهات چههاست در سر این قطره محال اندیش
حافظ چه مینهی دل تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
آرزوی دستنیافتنی و دور داشتن.[۸۵۷] [۸۵۸]
۵۵۲
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
در آرزوی فرصت برای خوشگذرانی بودن.[۸۵۷] [۱۲۸]
۵۵۳
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
قدردانی و تشکر بابت داشتن نعمتی.[۸۵۷]
۵۵۴
بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
رونق این هستی آن قدر هست که با پرهیزگاری پرهیزگاران زیاد و با گناه گناهکاران کم نشود.[۸۵۹]
۵۵۵
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
تعحب کردن از اینکه بعد از وقوع حادثهای ناگوار هنوز هم زیبایی را میتوان در زندگی دید.[۸۵۹]
۵۵۶
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
اشاره به حافظ بودن خداوند و دعوت به صبر.[۸۶۰] [۴۵۷]
۵۵۷
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند
آرزوی پیدا شدن انسان متفکری در روزگار دشوار.[۸۶۱] [۴۶۴] [۴۶۵]
۵۵۸
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم با پادشه بگوی که روزی مقدر است
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
روزی انسان از پیش مشخص شده و زیادهخواهی او باعث رنج و مصیبت میشود.[۸۶۲] [۴۰۸] [۱۱۸] [۱۸۶]
۵۵۹
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب کن
غنیمت شمردن زندگانی و خوشگذرانی کردن.[۸۶۳] [۸۶۴] [۷۹۹]
۵۶۰
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
نه هر که طرف کله کجنهاد و تند نشست کلاه داری و آیین سروری داند
برای نگهدای و بهدست آوردن جایگاه بلندمرتبهای باید برای آن زحمت کشید.[۸۶۵] [۳۲] [۱۳۹]
۵۶۱
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با این همه از سابقه نومید مشو
با تکیه بر بخشش خدا میتوان به سعادت رسید.[۸۶۶] [۳۸۹] [۴۵۷] [۸۶۷]
۵۶۲
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
آنجا که کسی امکان عیش و خوشگذرانی داشته باشد اما کاری نکند و فرصت را از دست بدهد.[۸۶۸] [۲۱۰] [۱۳۲]
۵۶۳
ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
کسی که سختیهای مسیر را تحمل نکند، به نتیجهٔ خوب آن نخواهد رسید.[۸۶۹] [۴۳] [۵۳۳]
۵۶۴
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف که در شیشه برآرد اربعینی
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد که چند سال به جان خدمت شعیب کند
اشاره به این که باید در کارها صبوری کرد.[۸۶۹] [۴۶۲]
۵۶۵
خدا زان خرقه بیزار است صد بار که صد بت باشدش در آستینی
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
نهی کردن انجام امور به اغراض بد به جای خلوص نیت.[۸۷۰] [۸۷۱]
۵۶۶
ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
خوبان جهان صید توان کرد به زر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر
دعوت به رعایت حال ضعیفان و کمک به آنها.[۸۷۲] [۲۹۳] [۲۹۵] [۲۹۶] [۸۷۳]
۵۶۷
گر انگشت سلیمانی نباشد چه خاصیت دهد نقش نگینی
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
باطن مهم است و نه ظواهر.[۸۷۴] [۱۴۸]
۵۶۸
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست بی دلی سهل بود گر نبود بیدینی
حقا کز این غمان برسد مژده امان گر سالکی به عهد امانت وفا کند
رنجهای دوران عاشقی در صورتی که موجب وصل یار شود قابل تحمل است.[۸۷۴]
۵۶۹
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
ستایش کردن رفتار و اخلاق کسی.[۸۷۵] [۸۷۶]
۵۷۰
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشتهاند بر ایوان جنه الماوی که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
اشاره به این که جهان خسیس است و هرچه ببخشد نهایتاً پسمیگیرد.[۸۷۷]
۵۷۱
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلبشناسی ز که آموخته بود
شاه شوریده سران خوان من بیسامان را زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
شرمم از خرقه آلوده خود میآید که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام
انتقاد کردن از خود.[۸۷۸] [۴۹۳] [۸۷۹] [۳۳۷]
۵۷۲
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
نباید اسیر نعمتهای دنیا شد و به آنها دلبست.[۸۸۰] [۲۱۰] [۸۱۵] [۱۷۹] [۲۱۱] [۱۷۹]
۵۷۳
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
گنج زرگر نبود کنج قناعت باقیست آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
کسی که قناعت و گوشه نشینی پیشه کند به آرامش خواهد رسید.[۸۸۱] [۸۳۰] [۶۹۸]
۵۷۴
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من به جز از کشته ندروی
انسان نباید عاقبت اعمالش را فراموش کند.[۸۸۲] [۷۷۷] [۵۱]
۵۷۵
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
اشاره به این که اول باید شاگردی کرد تا به درجهٔ استادی رسید.[۸۸۳] [۸۸۴] [۱۵۲] [۴۱۹] [۳۱۸]
۵۷۶
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیآبی و زر شوی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
برای والایش یافتن باید خودخواهی را ترک کرد.[۸۸۵] [۸۸۶] [۶۸] [۳۰۴] [۳۸۲]
۵۷۷
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
ولی تو تا لب معشوق و جام میخواهی طمع مدار که کار دگر توانی کرد
مهار کردن نفس لازمهٔ رسیدن به درجات بالای انسانی است.[۸۸۷]
۵۷۸
بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقه گنهیم
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
حالتی که کسی در ظاهر بیاعتبار باشد اما در باطن بلندمرتبه باشد.[۸۸۸] [۶۸] [۶۹۸]
۵۷۹
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد که چند سال به جان خدمت شعیب کند
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
بدون راهنما نمیتوان مسیر سلوک را طی کرد.[۸۸۹] [۱۵۲] [۴۶۲] [۲۴۸] [۲۴۹] [۴۱۹] [۳۱۸]
۵۸۰
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسند
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
پادشاه عالم کسی است که به آنچه دارد قانع باشد.[۸۹۰] [۱۱۷] [۶۳۴]
۵۸۱
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کجنهاد و تند نشست کلاه داری و آیین سروری داند
افراد به ظاهر صالح آیین رهبری نمیدانند بلکه مرشدان واقعی میدانند.[۸۹۱] [۸۹۲] [۱۳۹]
۵۸۲
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
انسان معصوم از گناه وجود ندارد.[۸۹۳] [۶۸۷] [۸۹۴]
۵۸۳
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد آه اگر از پی امروز بود فردایی
با گناهانی که انسان انجام میدهد و کارنامهٔ اعمال او، اگر روز قیامتی در کار باشد فقط باید به خدا پناه برد.[۸۹۳] [۸۹۵] [۲۱۸] [۸۹۶]
۵۸۴
دل خسته من گرش همتی هست نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی پادشایی کنم در گدایی
دعوت به مناعت طبع.[۸۹۷]
۵۸۵
بیاموزمت کیمیای سعادت ز همصحبت بد جدایی جدایی
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
با یار و دوست بد نباید رفتوآمد داشت.[۸۹۸] [۵۴۶] [۵۴۸]
۵۸۶
دایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
تا امکانش را داری به ضعیفان کمک کن زیرا همیشه این توانایی را نخواهی داشت.[۸۹۹] [۴۳۶] [۹۰۰] [۳۶۳]
۵۸۷
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهادهایم مگر او به تیغ بردارد
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
گر تیغ بارد در کوی آن ماه گردن نهادیم الحکم لله
توکل کردن و رضایت از رضای خدا.[۹۰۱] [۲۵۷] [۹۰۲] [۴۵۳]