زنان در خلافت علی بن ابیطالب
تاریخ ثابت کرده است که بانوان به عنوان یک فردی از جامعه با حضور در عرصه های مختلف نقش بسزایی جهت سامان دادن نظام را دارند. به طوریکه در زمان خلافت علی بن ابیطالب چنین حماسه ای قابل مشاهده است که آنها در زمینه های گوناگون به فعالیتهای رزمی و غیره با استفاده از تکنیکهای متفاوت به نبرد با دشمن و حفاظت از مسائل امنیتی، دینی و موارد دیگر پرداخته اند.
مروری بر خلافت علی بن ابیطالب
علی بن ابیطالب در روز 13 رجب سی سال بعد از عام الفیل در خانه کعبه به دنیا آمد. پدر ایشان ابوطالب پسر عبدالمطلب و مادرشان فاطمه بنت اسد است. علی بن ابیطالب امام اول شیعیان است و معتقدند که با توجه به سند متواتر خطبه غدیر، جانشین بعد از پیامبر اسلام است. اما به توجه به اتفاقاتی که در سقیفه رخ داد این جانشینی محقق نشد. به همین منظور ایشان بعد از خلفای راشدین به عنوان چهارمین خلیفه به خلافت رسید و این مسئله از اعتقادات اهل سنت است.
برخی از مورخین بیان کردند که علی در سال 35 هجری[۱][۲] با حضور جمعی از مسلمانان و رهبران انقلاب به منظور بیعت با ایشان مراجعه میکردند، اما علی از آنجا که میدانست اوضاع برای قبول خلافت نامساعد میدید با این پیشنهاد حجت را بر خود تمام نمیدانست، میفرمود:«مرا رها کنيد و ديگرى را بطلبيد! چرا که ما به استقبال چيزى مى رويم که چهره ها و رنگ هاى گوناگون دارد و دلها نسبت به آن استوار و عقل ها بر آن ثابت نمى ماند (چون قبول زمامدارى در اين شرايط بسيار مشکل و طاقت فرساست)؛ ابرهاى تيره و تار، افق ها را پوشانيده و راه مستقيم حق (در اين فضاى ظلمانى) ناشناخته است. بدانيد اگر من دعوت شما را بپذيرم مطابق آنچه خود، مى دانم (با اصول حق و عدالت) با شما رفتار خواهم کرد و هرگز به سخن اين و آن و سرزنشِ سرزنش کنندگان، گوش نخواهم داد! و اگر مرا رها کنيد همچون يکى از شما خواهم بود (و با عدم وجود يارو ياور، مسئوليّتى نخواهم داشت) بلکه شايد از شما شنواتر و مطيع تر، نسب به رئيس حکومت و واليان امر (در حفظ کيان اسلام و منافع مردم) بوده باشم و من براى شما وزير و مشاور باشم بهتر از آن است که امير و رهبر باشم (چرا که اگر امير باشم و با من مخالفت کنيد کافر مى شويد، ولى اگر ديگرى به جاى من باشد چنين نيست)».[۳]
اما رفت و آمدها و درخواستهای مصرّانه مسلمانان افزایش پیدا کرد و مردم به دلیل مشتاق بودن به ایجاد عدالت به در خانه علی سرازیر میشدند، علی بن ابیطالب احساس وظیفه کرد و ناگزیر بیعت مردم را پذیرفت. علی بن ابیطالب در مورد حضور پرشور مردم چنین میفرماید:«دست مرا براى بيعت مى گشوديد و من مى بستم، شما آن را به سوى خود مى كشيديد و من آن را مى گرفتم. سپس چونان شتران تشنه كه به طرف آبشخور هجوم مى آورند بر من هجوم آورديد، تا آن كه بند كفشم پاره شد، و عبا از دوشم افتاد، و افراد ناتوان پايمال گرديدند. آنچنان مردم در بيعت با من خشنود بودند كه خردسالان شادمان، و پيران براى بيعت كردن، لرزان به راه افتادند، و بيماران بر دوش خويشان سوار، و دختران جوان بى نقاب به صحنه آمدند».[۴]
علی بن ابیطالب بعد از قبول بیعت در دوران کمتر از پنج سال به حکومت همراه با سراسر عدل و دادگری و احیای سنتهای اصیل اسلامی پرداخت، به طوریکه برای گروهی از افراد سخت و گران آمد و رفته رفته مخالفتها نسبت به حکومت داری علی شروع شد که این مخالفتها منجر به نبردهای سه گانه «ناکثین(جنگ جمل)، قاسطین(جنگ صفین) و مارقین(جنگ نهروان)» شد. اما آنچه در قسمت حائز اهمیت است حضور بانوان در این نبردها دوشادوش مردان از دین خود با استفاده از روشهایی به منظور حمایت از دین اسلام در قالب ایراد خطابهها و شعرهای شورانگیز بوده و تأثیر آن به شدت عمیق بود که باعث میشد شنوندگان، عواطف و علقههای شخصی و خانوادگی را کنار بگذارند و مردان را به رزم با دشمنان بکشانند. اینک به طور مختصر، به برخی از بانوان شجاع جهت خنثی کردن توطئه های دمشن اشاره خواهیم کرد.
بکارهی هلالیه
بکارهی هلالیه یکی از بانوان شجاع و قهرمانی بود که در جنگ صفین با بیان خطبه های آتشین مردم را به تهاجم وسیع علیه دشمن (نبرد با معاویه) دعوت میکرد.
در یکی از روزها با کهولت سنی که بکارهی هلالیه داشت همراه دو خدمتکار خود راه میرفت و بر معاویه وارد شد. معاویه پاسخ او را به گرمی گفت و اجازهی نشستن به وی داد. مروان بن حکم و عمرو بن عاص نزد معاویه نشسته بودند و شاهد ورود بکاره بودند. از این رو وقت را مناسب دیدند که با یادآوری اقدامات بکاره در جنگ صفین معاویه را تحریک کنند. ابتدا مروان گفت:«ای امیرالمؤمنین! این زن را میشناسی؟» معاویه گفت:«این زن کیست؟». مروان گفت:«وی همان زنی است که در صفین مردم را بر ضدّ ما تحریک میکرد و اشعار مهیّج میسرود.»
آنگاه، یکی پس از دیگری، سخنانی دربارهی وی گفتند و ساکت شدند. بکاره لب به سخن گشود و گفت:«یا معاویه! سگهایت به یکباره هجوم آوردند و هریک به نوبت پارس کردند. به خدا سوگند! فرد مورد نظر اینان من بودم و حرفهایشان را هرگز تکذیب نمیکنم. پس، هرکاری که میخواهی انجام ده؛ زیرا پس از شهادت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) هیچ خوشی در زندگی یافت نمیشود.»
دارمیه جحونیه
ابن عبد البر گويد: سهل بن ابى سهل تميمى از پدرش روايت كرده كه گفت معاويه به حج رفت، در آنجا از زنى به نام دارميه حجونيه كه زنى سياه چرده و فربه بود پرس و جو نمود، گفتند: سالم است. فرستاد او را آوردند. معاويه گفت: «حالت چطور است اى دختر حام؟». زن گفت:«اگر مرا عيب مى جويى من فرزند حام نيستم، من زنى از بنى كنانه هستم». معاويه گفت:«راست گفتى، آيا مى دانى براى چه سراغ تو فرستادم؟» گفت:«جز خدا از غيب باخبر نيست». معاويه گفت:«سراغ تو فرستادم تا از تو بپرسم چرا على را دوست مى دارى و مرا دشمن؟ و چرا به او مهر مى ورزى و با من كينه؟» زن گفت:«مرا معاف مى دارى؟» گفت:«نه، معافت نمى دارم».
زن گفت:«حال كه اصرار دارى، من على را به خاطر عدالت با رعيت و تقسيم برابر بيت المال دوست مى دارم، و تو را به جهت جنگ با كسى كه از تو به حكومت شايسته تر است و طلب كردن چيزى كه حقت نيست دشمن مى دارم. با على مهر مى ورزم زيرا پیامبر اسلام عقد ولايت او را بست و او با تهيدستان مهر مى ورزد و اهل دين را بزرگ مى شمارد . و با تو كينه دارم زيرا خون می ريزى و در داورى ستم روا مى دارى و به هوا و هوس حكم مى رانى».
معاويه گفت:«به همين دليل شكمت گنده، پستانهايت بزرگ و سرينت بر آمده است! زن گفت: اى مرد، به خدا سوگند مادرت در اين امور ضرب المثل بود نه من. معاويه گفت:«اى زن، ساكت باش، ما جز خوبى نگفتيم، زيرا هر گاه شكم زن بزرگ باشد خلقت فرزندش كامل مى شود، و هر گاه پستانهايش بزرگ باشد كودكش خوب سيراب مى شود، و هر گاه سرينش بزرگ باشد سنگين و باوقار مى نشيند. آن گاه زن ساكت شد و نشست».
معاويه گفت:«آيا على را ديده اى؟» گفت:«آرى به خدا».
معاويه گفت:«او را چگونه ديدى؟» گفت:«به خدا او را چنان ديدم كه فريفته حكومتى كه تو را فريفته است نشد، و سرگرم نعمتى كه تو را سرگرم ساخته است نگرديد».
معاويه گفت:«آيا سخن او را شنيده اى؟» گفت:« آرى، به خدا سوگند كه كورى دلها را مى زدود چنان كه روغن، زنگ طشت را مىزدايد».
گفت:«راست گفتى، آيا حاجتى دارى؟» زن گفت:«اگر بخواهم بر مى آورى؟» گفت:«آرى».
گفت:«صد ماده شتر سرخ همراه با شتران نر و چوپانهايش».
معاويه گفت:«مى خواهى با آنها چه كنى؟» گفت:«شيرش را به كودكان مى دهم و با خود آنها بزرگسالان را حيات مى بخشم و با اين كار كسب مكارم مى كنم و ميان خويشان صلح و صفا برقرار مى سازم».
معاويه گفت:«همه را به تو دادم، آيا اينك جايگاه على بن ابى طالب را در نزد تو به دست آوردم؟» گفت:«اين آب نه آن آب زلال، و اين علوفه نه مانند علوفه سعدان، و اين جوان نه چون مالك است، حاشا كه در فروترين پايه آن هم نيست».
آن گاه معاويه اين شعر را خواند:
إذا لم أعد بالحلم مني عليكم * فمن الذي بعدي يؤمل للحلم
خذيها هنيئا واذكري فعل ماجد * جزاك على حرب العداوة بالسلم
(اگر من بردبارانه با شما عمل نكنم پس از من از چه كسى اميد بردبارى مى رود) ؟
(اينها را بگير گواراى تو باشد و ياد كن از كار بزرگمردى كه در برابر جنگ عداوت، تو را با سلم و آشتى پاداش داد) .
سپس گفت:«هان، به خدا سوگند كه اگر على زنده بود چيزى از اينها به تو نمى داد».
زن گفت:«نه، به خدا سوگند حتى يك سوزن هم از بيت المال مسلمانان به ناحق به كسى نمى داد».
سوده همدانى بنت عمارة بن اشتر
عمر رضا كحاله گويد: وى يكى از زنان شاعر عرب و داراى فصاحت و بيان بود. بر معاوية بن ابى سفيان وارد شد و اجازه خواست، او را اجازه داد، چون داخل شد سلام كرد، معاويه گفت:«چطورى اى دختر اشتر؟» گفت : خوبم اى اميرمؤمنان. معاويه گفت: تويى كه به برادرت گفتى:
شهر لفعل أبيك يا ابن عمارة * يوم الطعان وملتقى الأقران
وانصر عليا والحسين ورهطه * واقصد لهند وابنها بهوان
إن الأمام أخا النبى محمد * علم الهدى ومنارة الأيمان
فقد الجيوش وسر أمام لوائه * قدما بأبيض صارم وسنان
( تو نيز مانند پدرت در روز جنگ و برخورد همرزمان تيغ بركش ) ،
( وعلى و حسين و قوم او را يارى ده و بر هند و پسرش براى خوار كردن آنان بتاز ) .
( اين امام كه برادر محمد پيامبر خداست پرچم هدايت و منار ايمان است ) .
( پس پيشاپيش لشكر حركت كن و با شمشير آب ديده و نيزه در جلو پرچم او بر دشمن بتاز ) .
سوده گفت:«آرى به خدا، مانند منى از حق روى نمى گرداند و به دروغ عذرخواهى نمى كند. معاويه گفت:«چه چيز باعث اين كارت شد؟» گفت:«دوستى على و پيروى حق». معاويه گفت:«به خدا سوگند كه من اثرى از على بر تو نمى بينم». سوده گفت:«اى اميرمؤمنان. سر مرد، و دم بريده شد، دست از ياد آورى
امور فراموش شده و تكرار گذشته بردار». معاويه گفت:«هرگز، هيچ گاه آن موقعيت برادرت و مصائبى كه از قوم و برادرت ديدم فراموش نخواهد شد». سوده گفت:«به خدا راست گفتى اى اميرمؤمنان، برادرم كسى نيست كه مقامش بر كسى پوشيده بماند و جايگاهش فرو دست باشد»، اما مطلب همان است كه خنساء گفته است:
وإن صخرا لتأتم الهداة به * كأنه علم في رأسه نار
( صخر كسى است كه رهنمايان از او پيروى مى كنند، گويى او پرچمى است كه مشعلى بر سر آن است ) .
من اميرمؤمنان را به خدا سوگند مى دهم و از او مى خواهم كه مرا از آنچه معافيت خواسته ام معاف بدارد. معاويه گفت:«چنين كردم، اينك بگو حاجتت چيست؟» سوده گفت:«اى اميرمؤمنان، تو امروز سرور و زمام دار اين مردمى، و خدا تو را از كار ما و حقوقى كه از ما بر عهده تو نهاده بازخواست خواهد كرد، و افرادى هستند كه پيوسته با تكيه به عزت و قدرت تو مزاحم ما مى شوند و ما را مورد ضرب و جرح قرار مى دهند و مانند سنبل درو مى كنند و چون گاو لگد مال مى كنند و بدترين شكنجه ها را به ما مى دهند و بهترين اموال ما را مى چاپند، همين بسربن ارطاة از سوى تو بر ما وارد شد، مردان مرا كشت و مالم را گرفت، و اگر بنا بر فرمانبردارى نبود ما هم از خود دفاع مى كرديم، پس يا او را از ديار ما عزل كن كه تو را سپاس گزار خواهيم بود و اگر نه به تو خواهيم فهماند».
معاويه گفت:«آيا مرا به قوم خود تهديد مى كنى؟ تصميم دارم تو را بر شتر مست و بى جهاز سوار كنم و نزد او فرستم تا حكم خود را درباره تو جارى سازد».
سوده سر به زير افكند و گريست، سپس اين اشعار را سرود:
صلى الاءله على جسم تضمنه قبر * فاصبح فيه العدل مدفونا
قد حالف الحق لايبغى به بدلا * فصار بالحق والايمان مقرونا
(درود خدا بر آن بدنى كه قبرى آن را در آغوش گرفته كه عدل در آن مدفون شده است).
(او هم سوگند حق بود و جز حق چيزى نمى جست و از همين رو قرين حق و ايمان بود).
معاويه گفت:«او كيست؟» گفت:«على بن ابى طالب». معاويه گفت:«مگر او با تو چه كرده كه نزد تو اين مقام يافته است؟» گفت:«نزد او رفتم تا از مردى كه براى جمع آورى زكات ما فرستاده بود شكايت برم زيرا ميان من و آن مرد گفتگوى مختصرى رخ داده بود». هنگامى رسيدم كه آن حضرت براى نماز برخاسته بود، تا چشمش به من افتاد از نماز رو گرداند و رو به من كرد و با مهر و عاطفه فرمود:«آيا حاجتى دارى؟» داستان را گفتم. آن حضرت گريست، سپس گفت:«خداوندا، تو بر من و آنان شاهدى كه من آنان را به ستم به خلق و ترك حق تو فرمان نداده ام». آن گاه قطعه چيزى مانند چرم غلاف شمشير از جيب بيرون آورد و روى آن
نوشت:«به نام خداوند بخشنده مهربان، همانا شما را دليلى روشن از سوى پروردگارتان آمد، پس پيمانه و ترازو را عادلانه دهيد و از كالاهاى مردم نكاهيد و در زمين به تبهكارى نپوييد، باقى مانده خدا براى شما بهتر است اگر مؤمن باشيد و من نگاهبان شما نيستم». ( 1 ) چون نامه مرا خواندى مسئوليتى را كه از سوى
ما دارى حفظ كن تا كسى بيايد و آن را تحويل بگيرد – والسلام».
اى اميرمؤمنان، او را به همين راحتى عزل كرد و حتى آن نامه را مهر و موم نكرد.
معاويه گفت:«نوشته اى به او دهيد كه با عدل و انصاف با او رفتار شود». سوده گفت:«تنها با من يا با همه قوم من؟» معاويه گفت:«تو را با ديگران چه كار؟» سوده گفت:«به خدا كه از بخل و زشتى و پستى است اگر عدالتى فراگير و عمومى نباشد، و من با ديگران فرقى ندارم». معاويه گفت:«هيهات، كه پسر ابو طالب شما را
جرى ساخته و اين شعر او شما را مغرور نموده كه:
فلو كنت بوابا على باب جنة * لقلت لهمدان ادخلوا بسلام
(اگر من دربان بهشت باشم قبيله همدان را گويم كه به سلامت داخل شويد).
سپس گفت:«نامه اى به او دهيد و حاجت او و قومش را برآوريد».